zaterdag 27 november 2010

تزهایی درباره ی ورزش

ورزش در نهانی ترین معنای غایی خود چیزی نیست جز انتقام از ارزش مصرف. کاری که ورزشکار انجام می دهد الزاما باید پوچ و عبث باشد ، و با منطق ارزش مصرف ، چیزی جز سختکوشی سیزیوف وار ِ انسان پروتستانی و آنگلوساکسونی امروزی نیست.ورزشکار با ریاضت جسمانی خویش ، در مقابل ارزش های نمادینی که جامعه و هواخواهان به قهرمان می بخشند ، ارزش مصرف خود را قربانی می کند. عمل قهرمان به سبب ماهیت کنش او ارزشمند نیست بلکه به سبب برتری در توانایی و نمایش انجام کار است.

زردپوستان که برای ارزشگذاری ساختار پدرشاهی از ظواهر مردانه محروم هستند ، تلاش می کنند تا مردانگی را با رقابت های نمادین ورزش های رزمی ، بازتولید کنند. نقص فیزیکی چشم بادامی ها با جنبه های نمایشی  حرکات رزمی  جبران می شود. همدستی چندش آور نژاد های آنگلوساکسونی و مغولی ، در فیلم های رزمی ، اکشن و رقابت های ورزشی نمایان است. ورزش در واقع ، سازش میان نگاه نوستالوژیک انسان اروپایی به عصر قهرمانی هلنی  با روحیه سختکوشی پروتستانی است که کل جهان را به تقلید میمون وار از آن ترغیب می کند.

تماشای برتری نیروهای محرکه تحت عنوان یک انسان جسمانی ، لذتی نخواهد داشت اگر در بن مایه ، از پوچی خود انتقام نگیریم . در واقع توده ها ، پوچ هستند ، چون ارزش مصرف آنها قربانی شده است اما آنها با ارزش گذاری های نمادین حول فعالیت های رقابتی  پوچ خود ، از ماهیت ارزش مصرفی فعالیت های خود انتقام می گیرند. ما وقتی کار می کنیم یا غذا درست می کنیم و می خوریم ، کنش ما ، ماهیتی دارد که احتمالا با آب در هاون کوبیدن یا قابلمه ی خالی روی آتش نهادن تفاوت دارد. عمل ما ، بیانگر ارزش مصرف ماست. اما فعالیت ورزشی ، به خودی خود دقیقا پوچ و بدون ارزش  مصرف است و تنها وقتی ارزش می یابد که در یک رقابت و ساختار افتراقی با فعالیت های حریف به صورت نمادین ارزش گذاری شود . بدین ترتیب از ارزش مصرف فعالیت های روزمره انتقام گرفته می شود . ما از کنش های پوچ لذت می بریم چون یک بنده ی جامعه ی طبقاتی هستیم. بنده ی جامعه طبقاتی ، در پی این است که از قربانی شدن ارزش مصرف خود ، ارزشهای نو بیافریند.  او حتی برای اینکار جانش را هم به خاطر می اندازد.

هدف دونده رسیدن به نقطه ی پایان نیست ، هدف او این است که زودتر از دیگران به نقطه ی پایان برسد ، بنابراین رسیدن به نقطه ی پایان به خودی خود هیچ ارزشی ندارد. ورزش با اضافه کردن منطق رقابتی به فعالیت های ما ارزش های تازه ای می بخشند اما صرف رقابت، ورزش نیست. مثلا اگر دو سرمایه دار با هم رقابت می کنند در عین حال فعالیت آنها میل و منافع آنها را هم ارضا می کند و واجد ارزش مصرف است. اما اگر مسئله فقط بر سر رقابت باشد و ارزش مصرف حذف شود . در این صورت ممکن است دیگران بگویند که آنها دارند لج بازی می کنند. در این صورت آنها به مفهوم بازی و  ورزش نزدیک می شوند. ورزش یعنی ارزش گذاری با فعالیت رقابتی به شرط اینکه ارزش مصرف این فعالیت ها حذف شده باشد. بنابراین ما هرگاه صرفا برای رقابت فعالیت کنیم بدون آنکه فعالیت ما بدون این رقابت پوچ باشد ، در واقع داریم ورزش می کنیم.

ممکن است ایراد گرفته شود که ورزش ، یک ارزش مصرف دارد و آن سلامتی جسمانی یا حتی روانی است ! یا حتی می توان گفت که ورزش ممکن است تنها به قصد سرگرمی به کار رود و اصلا پیروزی در رقابت، ارزشی نداشته باشد. با حذف ارزش گذاری نمادین ، ورزش به ورزش آماتوری و روزمره تبدیل می شود. پس به نظر می رسد که ورزش حرفه ای با ورزش آماتوری و شخصی ، نه در کیفیت و سطح بلکه در ماهیت با هم تفاوت دارند. هدف ورزش حرفه ای ، حذف ارزش مصرف فعالیت ها ( و در واقع انتقام گرفتن از آن و قربانی کردن آن) با ارزشگذاری های نمادین حول رقابت است.در حالیکه ورزش آماتوری ، همچنان ارزش مصرف های خودش را دارد که اصولا به منطق اقتصادی جهان روزمره تعلق دارد ( هر چند این ارزش مصرف ها اصولا غیرمستقیم به میل مرتبط می شوند ): رفع چاقی، سلامتی جسمانی ، پرورش و زیبایی اندام ، سرگرمی و...


ورزش عرصه ای است برای تقابل دو نگاه فاشیستی – آنگلوساکسونی. فاشیسم می خواهد موفقیت ورزشی را به بازنمودی از قدرت و برتری یک ملت ، دولت یا نژاد تبدیل کند چیزی که در بهره برداری های زمخت جمهوری اسلامی از  ورزش آشکار است. از سوی دیگر سرمایه داری آنگلوساکسونی ، موفقیت های ورزشی را به خود توانایی های فردی ورزشکار حواله می دهد اما برعکس رقابت ورزشی را به نمادی از رقابت سرمایه داری  تبدیل می کند.  تنها در پرتوی یک رقابت و با تزریق روحیه اعتماد به نقس و سختکوشی پروتستانی است که این توانایی های فردی بروز می کنند! ورزش و جشن ها و شادمانی های آن ، بازآرایی مانیفست های مختلف جامعه طبقاتی است تا انرا مانند یک ضیافت بیاراید. اما پیشتر در بن مایه فعالیت ورزش ، ارزش مصرف قربانی شده است. ورزشکار، این نیروی محرکه ی جامعه ی طبقاتی ، پژواکی از مرگ ماست. ما که در ضیافت ها قربانی شدن امیال و فردیت های مان را جشن می گیریم.

نقدی بر زایش تراژدی


تقابل دیونوزوسی / آپولونی برای نیچه در "زایش تراژدی" نوعی تقابل میل/زیبایی ، سرمستی/خرد، موسیقی/ کلام ، شادکامی/ شکوه ، مفهوم / آوا ، نمود/ اراده و... در عرصه ی هنر است. زن یا اثر هنری دیونوزوسی یک حوری است که با بدن فریبنده اش تو را اغوا می کند و زن آپولونی با زیبایی ایده آلش . اما تقابل دیونوزوس و آپولون ، تقابلی است فراتر از حد ِ حیطه ی هنری: این  تقابلی است میان دو ضیافت جامعه ی طبقاتی.
نوعی از ضیافت را در نظر آورید که میهمان چنگ خود را بعد از صرف ناهار می نوازد و همگان را از هنر خود بهره مند می کند.میهمانان به بحث وتبادل نظر می پردازند و از سخاوت و خرد میزبان ستایش می کنند. این جامعه ی طبقاتی مبتنی بر ضیافت آپولونی  است که روزها برگزار می شود.در ضیافت عیاشانه ی دیونوزوسی ، میهمانان در شب به باده گساری پرداخته و مست  وسرخوش به رقص و آواز می پردازند. این جامعه ی طبقاتی است که نیچه از آن ستایش می کند.
 اما نیچه در نهایت نمی تواند تا آخرین درجه تقابل دیونوزوسی و آپولونی را رمزگشایی کند. او هیچ اشاره ای به زایش دیونوزوس نمی کند ، در حالیکه می توانست راز وجودی دیونوزوس را در همین اسطوره ی زایش او بیابد: دیونوزوس از ساق پای زئوس بیرون می آید و آپولون همان خورشید است. زئوس  نماد ِ کوه المپ است و دیونوزوس که از ساق پای زئوس زاده می شود در واقع از پایه کوه زاده می شود و او نمادی  است  از فرهنگ مردم کوهپایه نشین  که  در آیین های دیونوزوسی به رقص و آواز می پرداختند ، شوخی های جنسی می کردند و پوست بز می پوشیدند. آنها همان بقایای فرهنگ مسینایی پیش از مهاجرت بودند. در حالیکه آپولون یعنی خورشید که از فراز و پشت کوه می آید ،نمادی است از مردم فراز کوه یعنی آریایی هایی که از شمال به یونان مهاجرت کردند. بنابراین تقابل آپولون / دیونوزوس ، تقابل ِ فراز کوه نشینان / پای کوه نشینان است یعنی  تقابل فرهنگ پدرسالار آریایی و فرهنگ شبه مادرسالار ِبربرها : تقابل بومی های کوهپایه نشین و آریایی هایی که مانند خورشید از پشت کوه آمده اند. اما نیچه خاستگاه هر دو ایزد را در فرهنگ آریایی می جوید.  آیین دیونوزوس نوعی نوستالوژی نسبت به تحقق خیالی ارزش مصرف در جامعه ی پیشا طبقاتی است. بنابراین آیین های دیونوزوسی برخلاف آیین های الوزیسی و مانند آن ، در شادکامی و هم آغوشی با طبیعت به سر می برند و مانند بدویان عناصر قربانی گری فراوان دارند. نیچه این تقابل جامعه ی طبقاتی میان فرادستان و فرودستان را در نظر نمی گیرد.

بگذارید به تقابل دیونوزوسی و آپولونی به شکل تقابل بز/ عقاب هم بنگریم : بز نماد ِ ماتریالیسم و مادیت وسرخوشی و میل اینجهانی است. بز و پان خاستگاه شیطان و میل و وسوسه اند. در مقابل ِ عقاب محافظ خورشید و حیوان خانگی زئوس است. او نمادی است از قدرت محافظ جامعه ی طبقاتی برعلیه امیال ِ توده ها . نیچه همچنین نسبت به این واقعیت بی تفاوت است که تراژدی به معنای " بز نر" است و اشاره ای است تحقیر امیز به پوست بزپوشان کوهپایه نشین و فرودست. نیچه در حالی از دیونوزوس به مثابه ی سرشت راستین اندیشه ی هلنی دفاع می کند که فرهنگ اشرافی پیش از عصر طلایی ، درست در نقطه ی مقابل آیین های دیونوزوسی قرار داشت و اشرافی مانند پیندار ، فرودستان را تمسخر می کردند و مردم را از دوستی با آنان بر حذر می داشتند. نیچه به طرز غریبی کدهای آشکار جامعه ی برده داری را در تقابل دیونوزوسی / آپولونی نادیده می گیرد.

به عقاب و خورشید باز می گردیم. صلیب شکسته در واقع نه صلیب که یک علامت قدیمی هند-اروپایی و نمادی از خورشید است. عقاب نیز به همین نحو نماد برتری آریایی بر آسمان است. بنابراین نازیسم  از عقاب و خورشید ( صلیب شکسته) به عنوان دو نماد ِ بزرگ ماشین جنگی خود بهره می برد. نیچه این نیروی مهلک و فاشیستی ِ اندیشه ی آریایی را که اصولا ارزش مصرف را در زیست پیشا زبانی و مادرانه می جوید در نظر نمی گیرد و به سادگی دیونوزوس ، ساتیر و نمادهای طبقه ی فرودست را هم به نفع اندیشه ی طبقه ی مسلط و فرهیخته ی هلنی مصادره می کند.

اما جامعه ی طبقاتی بدون ضیافت های روشنگری- آپولونی و ضیافت های پست مدرن -دیونوزوسی چه می شود؟ بدون موسیقی کلاسیک و رانک اند رول چه کار خواهیم کرد؟ جامعه ی طبقاتی بدون ضیافت ، گزینه ی سومی است ورای تقابل دیونوزوس و آپولون و آن "جهان پان" است.  در جهان افسون زدایی شده ی پان ، ضیافت بزرگ به چراگاهی تبدیل شده است و ما دوباره پس از نمایش بی کران همه ی سرخوشی های شبانه و سختکوشی های روزانه ، در شفق جامعه ی طبقاتی خود را در یک زندگی شبانی بی ارزش بازمی یابیم. موسیقی چوپان برخلاف دیونوزوس و آپولون، نمایشی ندارد ، مگر آنکه  بخواهد در اوج پوچی برای گوسفندان بنوازد و این درجه ی صفر نمایش و تحقیر ِ مخاطب است: رویکرد نوشتار من. اینجا نمایشی در کار نیست. اینجا هیچوقت هیچ چیز باشکوهی صحنه را نیاراسته است.

سانتریوفیوژ آناکساگوراسی


تنها دو اندیشه یهودی و آریایی وجود دارد ، اندیشه ی سومی وجود ندارد.

بنیان اندیشه ی آریایی بر این اصل استوار است که جهان ازلی است و صورت ازلی جهان هرج و مرج است ، و بنیان اندیشه ی یهودی بر این اصل استوار است که جهان از نیستی آفریده شده است و صورت ازلی جهان ، همان خدا یا اراده ای است که جهان را آفریده است.

اسطوره های یونانی و تمامی فیلسوفان  طبیعی یونانی اهل آسیای صغیر ، خاستگاه جهان را مبتنی بر هرج و مرج  (کئوس) دانسته و بوجود آمدن هستی از نیستی را محال می شمارند. در حالیکه تورات بوضوح اشاره می کند که خدا جهان را از هیچ آفرید. اما این تنها یک تفاوت نظری نیست. اندیشه ی آریایی براندیشه ی یهودی مقدم است ، حتی درنسخه ی اولیه تورات ، که از اسطوره های آفرینش بابلی اخذ شده ، اشاره می کند که خدا آفرینش خود را از بیابان بی آب و علف آغاز کرد! کائوس نشانه ی همسانی ابتدایی ایده و ماده است در حالیکه آفرینش از نیستی نشانه ی تقدم ایده بر ماده است. لوگوس ِ یونانی نیز دقیقا یک خرد کیهانی است اما نه یک خرد ِ متشخص  مانند یهوه . اکنون بگذارید دقیقتر به مسئله نگاه کنیم :
ایده کائوس نمادی از جهان مادرانه ی پیشا زبانی است ، نوعی کثرت بی پایان اما بدون ساختار و هویت مشخص. از نظر آناکساگوراس در این کائوس ، تضاد ها در دل هم و کنار یکدیگر به سر می برند. بنابراین ویژگی  بنیادین کائوس همان ویژگی عدم هویت  و همزیستی پیشینی تضادهاست. اما آفرینش خدای یهودی ، یک آفرینش مبتنی بر "کن فیکون" است یعنی می گوید باش پس آن چیز می شود. بنابراین از نظر اندیشه یهودی دنیا با زبان و ساختار آغاز می شود. یعنی با نام پدر و پیش از آن نیستی بوده است. در واقع در اندیشه ی یهودی تمامی خاطره جهان مادری محو می شود. در اندیشه یهودی زبان مقدم بر جهان است و جهان وقتی بوجود می آید که  چیزها نامیده می شود اما در اندیشه ی آریایی ، جهان بر زبان متقدم بوده و زبان وقتی آشکار می شود که جهان تضادها و تفاوت ها را بوجود می آورد.
آناکساگوراس ، ذهن را مانند یک نیروی مرکز گریز می داند که با چرخش خود ، تضادها را از کائوس جدا می کند. اما همچنان در هر جسمی ذره ای از هر جسم دیگر وجود دارد. این ذهن  از کائوس ، نظام افتراقی زبان را می سازد و مانند یک سانتریفیوژ ، با یک ماده ی کاملا نامتعین و مخلوط ، ساختاری از تفاوت ها را با نیروی گریز از مرکز خود برجای می گذارد. در الهیات یهودی ، سرچمشه ی جهان در واقع خداوندی است با صفات الهی متکثر. بنابراین ساختار یا زبان ، با نامیدن ، خود را متجسم می سازد در حالیکه در اندیشه ی آریایی ، این ماده ی کائوس است که با عمل تفاوت گذاری ، زبان و یا ساختار را ایجاد می کند.
در اندیشه ی آریایی ، میل به سوی کائوس ِ پیشا زبانی هدایت می شود. بنابراین اندیشه ی آریایی جامعه طبقاتی و پدرسالار را همواره با هسته ای نوستالوژیک از جهان پیشازبانی و مادرانه هدایت می کند.( در واقع یونانی ها برخلاف یهودی ها نتوانستند سنت مادرسالاری را از فرهنگ خود محو کنند.) از اینرو ، اندیشه ی آریایی با استفاده از مکانیزم مالیخولیا احتمالا همجنسگرایانه تر و مادر را به عنوان سرچشمه ی ارزش مصرف انتخاب می کند. در حالیکه "جایگزینی"  مکانیزم اندیشه یهودی است و زن را به عنوان سرچشمه ی ارزش مصرف برمی گزیند و از اساس منطقی دگرجنسگرا دارد !
در اندیشه ی آریایی تحقق ارزش مصرف همیشه به گذشته تعلق دارد ، به گذشته ای اسطوره ای و باستانی که باید از نو بازسازماندهی شود با سیاست هایی مانند خلوص نژادی ، بازگشت به شکوه باستانی ، همجنسگرایی اجتماعی ، رهبران کاریزما ، تجسم ِ پدر به مثابه ی قدرت و زور (و نه قانون) . اما اندیشه ی یهودی تحقق ارزش مصرف خود را در بهشتی متعلق به آینده می بیند. در بهشت عیاشانه ، در جامعه ی مبتنی بر قانون  و مبادله ی آزاد.بنابراین اندیشه ی آریایی دچار این توهم پارانویایی می شود که سرمایه داری در اصل توطئه ی یهودیان است. آنها فکر می کنند که انتخاب و جایگزینی یک زن ( مبادله ی آزاد اقتصادی و کار به خاطر منفعت) به جای مادر ( کار و مرگ داوطلبانه  به خاطر عشق به مام وطن ) یک خیانت به جامعه ی طبقاتی است.

اسطوره ی طوفان و تنبیه پدر

اسطوره ی طوفان ، تقریبا در تمامی اساطیر وجود دارد ، خاستگاه آنرا می توان از اسطوره های بابلی تا اسطوره های یونانی و مصری وسپس ایده ی قاره ی گمشده ی آتلانتیس در نزد افلاطون دنبال کرد. مضمون مشترک آن یکی است : خدا از آفرینش انسان بر روی زمین پشیمان شده و تصمیم می گیرد که آنرا از روی زمین محو کند اما مصلحان معدودی را زنده نگاه دارد. بنابراین مقدمات را برای ایجاد یک سیل ویرانگر و جهانگیر فراهم می آورد. سوای مسئله ی یافتن خاستگاه این اسطوره  ، این خاطره ای است از تنبیه پدر ، در ذهن اسطوره ای ما. پدری که خشمش مانند طوفان برمی خروشد و سپس فرومی نشیند. احتمالا از به دنیا آمدن تو پشیمان شده  و وقتی کشتی تو به زمین می نشیند ، و یا در اتاقت یا انباری خانه بیرون می یایی تو باید یک پسر یا دختر خوب باشی. چیزی باید در درون تو تغییر کرده باشد. اما همانقدر که انسانها به درون ِ زندان ها می روند ، زندان ها هم به درون انسانها می روند.

شاید در گذشته طوفانی بوده که به صورت اسطوره در آمده باشد ، اما دلیل ظهور یک اسطوره را نباید با خاستگاه آن اشتباه بگیریم . مسئله این است که چه چیز یک روایت یا داستان را به ساختاری منسجم از یک ایده ی خاطره انگیز جمعی تبدیل می کند یعنی به یک اسطوره . اسطوره ها هم به درون افراد تعلق دارند و هم به کلیت جامعه. اسطوره ها پیوند ناآگاهانه و خیالی فرد و جمع هستند همانطور که خاطره های کودکی هم به ناخودآگاه تعلق دارند هم به آگاهی ما. آنها نقطه ی پیوندی اسرارآمیز اند.

اما اسطوره ی طوفان را هنوز رمزگشایی نکرده ایم. باید به این ایده برگردیم که زمین ، در درون زهدان دریا آرام گرفته است. در اسطوره های بابلی ، اقیانوس آب شور مادر تمامی خدایان است. بنابراین فرو رفتن دوباره ی زمین و زمینیان در زهدان آبها ، نوعی تخیل زایش دوباره است . این زایش دوباره را در اسطوره ی طوفان "دو کالیون" می توانیم به وضوح ببینیم. اما گویی اسطوره ی طوفان ، فقط خشم خدا نیست نوعی آموزش آفرینش دوباره هم هست. در واقع ، پدر با تنبیه ِ خود اهداف اموزشی مهمل خود را هم دنبال می کند. او با تنبیه تو را دوباره ی دنیا می آورد. شاید این آموزش  و سپس تنبیه ، نمادی از مشاهده عمل دخول پدر در واژن مادر باشد ، یعنی مشاهده ی مخفیانه ی اتاق خواب والدین!
نوح یاد می گیرد که چگونه فرزندان خود را در دنیا تکثیر کند . داستان بعدی در عهد عتیق ( پیدایش) که بعد از اسطوره ی طوفان می آید از نظر ساختاری کاملا به اصل داستان مرتبط است : نوح در خیمه ی خود باده گساری کرده و از فرط مستی عریان می شود. پسر کوچکتر او را در خیمه اش مست و عریان یافته و بعد برادران دیگر از عقب به او نزدیک می شوند تا او را بپوشانند.  نوح بعد از مستی ، ابنای پسری را که عریانی او را در ابتدا دیده بود نفرین می کند :

"نوح بعد از طوفان به فلاحت زمین شروع کرد و تاکستانی غرس نمود و شراب نوشیده ومست شد و در خیمه ی خود عریان گردید . حام پدر کنعان ، برهنگی پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون خبر داد . و سام و یافث ، ردا را گرفته بر کتف خود نهادند و پس پس رفته ، برهنگی پدر خود را پوشاندند و روی ایشان باز هم به عقب بود تا برهنگی پدر خود را نبینند. و نوح از مستی به هوش آمده و دریافت که پسر کهترس با وی چه کرده بود . پس گفت : کنعان ملعون باد ! برای برادران خود بنده ی بندگان باشد. خدا سام و یافث را وسعت دهد ، و در خیمه های سام ساکن شود ، و کنعان بنده او باشد."(!)

این نوعی خاطره ی مچ گیری فرزندان است. در واقع در اسطوره ی عهد عتیق ، داستان برعکس تعریف می شود: ابتدا خدا انسانها را به سبب شرارتشان تنبیه می کند اما بعدا دلیل این تنبیه را به صورت استعاری در فضولی پسر کوچکتر از اتاق خواب های والدین خود می داند. بنابراین باید داستان را سر به ته بخوانیم تا به صورت استعاری دریابیم که اسطوره چه می خواهد بگوید : پدر ! نه !

به نظرم باید این نظریه فروید  در مورد انتخاب آلت در مرحله ی تکامل بلوغ جنسی را با این ایده کامل کرد که شاشیدن معمولا عمل نمادین و بعضا اجتماعی ِ انتخاب آلت و تمرکز جنسی بر روی آلت است که برون ریزی خشم آلود و عجولانه ی ادرار را استعلایی می کند . بول معمولا کنش نیرومند پدرانه است و توانایی  به انجام ماهرانه و نمایشی آن  یعنی در حالت ایستاده، نقش سرکوبگر جنسیتی مردان را تقویت می کند.چیزی که اسطوره ی طوفان به خوبی نشان می دهد. بنابراین کسانی که عادت دارند ایستاده  ادرار کنند معمولا تمایل زیادی به پذیرش ساختارهای سرکوبگر اجتماعی دارند !

دیالکتیک ارزش مصرف


"آزادی نه در ارضای میل که در حذف میل است"
اپیکتتوس رواقی

این یعنی فراروی از ارزش مصرف بدون تحقق ارزش مصرف. درست برعکس است : شما تنها با ارضای میل است که از شر آن رها می شوید. بین این دو جمله تفاوت بسیاری است : شما می خورد چون از گرسنگی در رنج هستید . شما می خورید تا از گرسنگی در رنج نباشید.  در جمله ی اول ، دلیل خوردن شما گرسنه بودن است ، در جمله دوم دلیل خوردن شما گرسنه نشدن است. در جمله ی اول شما حیوان هستید. در جمله ی دوم شما انسان هستید. در جمله ی اول ارزش مصرفی وجود ندارد فقط احساس گرسنگی باعث خوردن می شود . اما در جمله ی دوم ارزش مصرف وجود دارد چون آگاهی از گرسنگی باعث غذا خوردن شما می شود. این پیشرفت بزرگی برای بشریت است : درک شی حاضر به مثابه غیاب شی دیگری.

احتمالا متوجه اهمیت و پیچیدگی این قضیه نشدید. اما خوب مهم نیست. بگذارید مثالی را برایتان بزنم : شما تا جلوی در یک فاحشه خانه می روید اما احساس گناه کرده و باز می گردید . اما چند قدمی بیشتر برنمی دارید که ناگهان به سرعت به طرف در فاحشه خانه بازمی گردید.در دفعه ی اول که به سمت فاحشه خانه می روید شما خودتان هستید. یک من برای ارضای شهوت. دفعه ی دوم فقط شهوت شماست که شما را با خود می برد .انسان در مسیر تکامل خود هم چنین کاری می کند: ابتدا در جامعه ی بدوی تا آستانه ی ارزش مصرف می رود سپس در جامعه طبقاتی قربانی می گردد و ناگهان به طرف تحقق ارزش مصرف هجوم می برد. شهوت با نیروی غیاب خود عمل می کند. شما می توانید به جلو نروید اما نمی توانید بازگردید. این یعنی راز تمامی انسان.

میل ستاره است. مرگ سیاهچاله است. میل آن خورشیدی است که خدا انرا تصاحب کرده و اجازه نمی دهد کسی به آن نزدیک شود. روزی میل منفجر خواهد شد و به سیاه چاله ی مرگ تبدیل خواهد شد. میل با منطق وفور و فراوانی عمل می کند. می خواهد به همه جا بسط پیدا کند. امراجتماعی اینک توسط میل هدایت می شود. میل مانند خورشید می خواهد درجه ی صفر ارزش مصرف باشد : یعنی وفور و فراوانی. وقتی بدی ترتیب میل و ارزش مصرف تحقق یابد ، ستاره منفجر می شود و سیاهچاله ی مرگ همه چیز را به سمت خویش خواهد کشید.

مرد در هنگام نزدیکی با زن ، او را مصرف نمی کند بلکه خود را مانند یک عنکبوت قربانی می کند. مرد چیزی را نمی شکافد ، چیزی را مصرف نمی کند بلکه برعکس چیزی را به زن می دهد . شما در یک فروشگاه اشیا را خریداری می کنید. پس شما می خرید و مصرف می کنید. اما اگر ناگهان اشیای فروشگاه را مجانی اعلام کنند ، این شما هستید که مصرف می شوید. درست مثل مسابقه ی ماست خوری. مسئله مقدار ماست نیست مسئله مقدار توانایی  وسرعت شما در خوردن آن است.  در درجه ی صفر ارزش مصرف ، در وفور و فراوانی ، این شما هستید که تا نقطه ی مرگ مصرف می شوید.

در فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات سازی کارخانه در واقع جهان وفور و فراوانی است. جهانی از خوردنی ها با رودخانه ای از شکلات. در این درجه ی صفر ارزش مصرف چارلی همچنان کودک زاهدمنش جامعه ی طبقاتی باقی می ماند. پسربچه ی چاق نمادی از غریزه ی میل و دیگری غریزه ی مرگ و تخریب است. کارخانه در واقع صحنه ی بدویت پست مدرنیته است صحنه ای پاتافیزیکی که منطق اودیپی میل کودکان به مصرف بیشتر  باعث قربانی شدن آنان می شود.

فقر شناسی

فقر یک موقعیت پارادوکسیکال شهری است. فقر باعث محرومیت شما از فرصت ها ، امکانات و موقعیت های رقابتی می شود در عین حال این محرومیت از فرصت ها موجب فقر هم می شود. ایدئولوژی سرمایه داری رقابتی با واژگونی مضحک خود می گوید : شما فقیر هستید چون نتوانستید از فرصت ها برای پیشرفت فردی در جامعه استفاده کنید. اما اگر این سئوال ادامه پیدا کند پارادوکس آشکار می شود: چرا آنها نتوانستند از این فرصت ها استفاده کنند ؟ چون فقیر بودند. مثلا می گویند یک کارگر ساده باید هم فقیر باشد چون ازموقعیت تحصیل استفاده نکرده است ، اما چرا استفاده نکرده است؟ چون از اول فقیر بوده است. چون در محله ای فقیرنشین با والدینی کم سواد و در نتیجه بی توجه ، سطح آموزش پایین و ضرورت کار کودکان برای تامین معاش خانواده بزرگ شده است. پس یک پارادوکس وجود دارد. اما کژدیسگی ها و دروغ های ایدئولوژی به همین جا ختم نمی شود : اصلا یک کارگر ساده چرا باید فقیر باشد ؟ مسئله اصلی اینجاست که او بسیار کمتر از مقدار ثروتی که تولید می کند و خدماتی که انجام می دهد ، معادلی از همان ثروت دریافت می کند. مسئله ی اصلی وجود نرخ استثمار است و نه مسئله ی برابری حقوق ها و یا کاهش اختلاف سطح دستمزدها . از نگاه مدیریتی چرا باید اصلا شغلی وجود داشته باشد که کسی با اشتغال بدان نتواند معاش خود را تامین کند ؟ خوب چرا اصلا چنین شغلی را حذف نمی کنید؟ اگر این حرفه  لازم بوده و ارزشمند است پس چرا کارگران این حرفه بسته به ارزش کار خود مزد دریافت نمی کنند؟ اینها همه ی پارادوکسهایی است که فقر تولید می کند.


فقر همچنین یک موقعیت زیستی است که هیچ سوژه ی سخنگویی تولید نمی کند. سوژه ی سخنگو باید در موقعیت غیرپارادوکسیکال یا غیرپروبلماتیک باشد یعنی در موقعیت مشخص مالکیت و قدرت. فوکو تصور می کرد که سوژه ی سخنگو یک چشم انداز قدرت است اما او هیچ درکی از این مسئله نداشت که بعد دیگر این قدرت ، مالکیت است. در واقع پیش از هر چیز قدرت سخن نمی گوید ، مالک سخن می گوید. بگذارید مثالی بزنم تا مسئله واضح شود . دوگانه ی استاد / دانشجو را در نظر بگیرید. وقتی استاد درسی تدریس می کند و نظر خود را می دهد ، این گفته به معنای انتقال دانش از استاد به دانشجو قلمداد می شود. اما وقتی دانشجو ، دانش خود را در قالب یک پایان نامه منتقل می کند نام آنرا دفاعیه می گذارند. در واقع از پیش فرض گرفته می شود که استاد مالک دانش است حتی اگر دانشجو سخن بگوید باز هم در موقعیت انفعالی قرار دارد و در نهایت استاد است که وجود دانش را در دانشجو تشخیص می دهد ! بنابراین سوژه ی سخنگو مالک است ونه قدرت. مسئله بر سر دستیابی به موقعیت سخنگو نیست بلکه مسئله بر سر مالکیت انحصاری  و خصوصی بر دانش است. در اصل چارچوب نظری مارکسیسم که صحنه ای از جنگ اجتماعی ِ مالکیت های خصوصی را نشان می دهد ، از حیطه ی انتزاعی متافیزیک قدرت فوکو  بسیار برتر و واقعی تر است.

فقرشناسی دانشی است که تلاش می کند از درون تجربه ی زیستی پارادوکسیکال فقرا تولید شود. این نوعی روش شناسی درمانی - نوشتاری است. فقرا هنگام برخورد با پارادوکس های زندگی با پذیرش بیمارگون جامعه ی طبقاتی ، آنرا در خود فرو می برند و خشم خود را متوجه خود می کنند. یکی از نتایج این پس روی روانی ، مذهب است. سرمایه داری به آنها تلقین می کند که شکست آنها نتیجه ی اشتباهات فردی در تصمیم گیری ، سرنوشت و یا عدم اعتماد به نفس و ... است. اینها همه از فقیر یک مازوخیست می سازد. بنابراین فقرشناسی ،نوعی درمان نوشتاری هم هست. فقیر موقعیت زیستی خود را بازگو می کند ، عواطف  ومظالم خود را به مخاطب به مثابه یک همدرد منتقل می کند و با ضدانتقال روبرو می شود. در موقعیت خودآگاهانه نوشتن ، این پارادوکسها را از نو سامان بندی کرده و شیوه های کنش اگاهانه ی اجتماعی و مبارزاتی را از ماحصل این نوشتار بیرون می کشد. پس فقرا باید بتوانند  تجارب زیستی خود را بنویسند. از دوستان  و نزدیکان خود بخواهید که بنویسند. آنها خواهند پرسید در مورد چه چیز یا چه کس ؟ مردم تصور می کنند که لازمه ی نوشتن ، نوعی دانش انحصاری روشنفکران و دانشمندان است. این تصوری کاذب است و باید آنرا دور ریخت. شاید وبلاگ ها بتوانند ابزارهایی برای تکثیر نوشتار باشند. موتورهای نوشتاری که همزمان کلینیک های مولفین خود هم هستند.

یک نمونه از پارادوکس هایی که در تجربه ی زیستی خود روبرو شدم موقعیت پارادوکسیکال مستاجر است. معمولا خانه های متراژ بالا در محلات طبقه ی متوسط و به بالا را به خانواده های پرجمعیت اجاره نمی دهند همچنین افزایش متراژ خانه ، افزایش کرایه ی خانه را به همراه دارد : بنابراین یک خانواده فقیر و پرجمعیت عملا نمی تواند خانه ای مناسب کرایه کند.پرولتاریا  شهروند نیست  چون همیشه در معرض تبعید و اخراج از شهر قرار دارد. افزایش سه تا چهار برابر اجاره ها ، منجر به تبعید عملی پرولتاریا به حاشیه های شهری می شود.نتیجه اینکه خوابگاه هایی در اطراف شهرهایی مانند تهران بوجود می آید اینها پرولترهایی هستند که در شهر کار می کنند، اما گویا لیاقت ندارند که در شهر زندگی کنند! همچنین ساعات فراغت او هم همیشه رو به کاهش است . هجوم دیگری برای نابودی پرولتاریا آغاز شده است ، با وجود سه و چهار برابر شدن نرخ اجاره بهای خانه توسط ماشین جنگی فاشیسم و نیروی سوداگر و مافیای بورژوازی ، طبقه کارگر باید ساعات کاری خود را چند برابر افزایش دهد تا همان سطح زندگی گذشته را داشته باشد. اما متاسفانه شبانه روز 24 ساعت است. این یعنی اخراج عظیم نیروی کار به سوی زاغه نشینی و حاشیه نشینی . هیچ رسانه ای نمی گوید که چرا پرولتاریا برای اجاره ی قوطی کبریت های بورژوازی باید پول خونش را بدهد ، نمی گوید چون باصن بورژوازی فرهنگی در زمین گرم و نرم بازار آزاد تخم گذاشته است.

وراثت و زناکاری

به سبب سه چیز زمین متزلزل می شود و به سبب چهار که آنها را تحمل نتواند کرد :
به سبب غلامی که سلطنت می کند ، و احمقی که از غذا سیر شده باشد ،
به سبب زن مکروهه چون منکوحه شود و کنیز وقتی که وارث خاتون خود گردد.

"از کتاب امثال سلیمان نبی"

در ادیان سامی ، زنا و زن زانی با تاکیدی معنادار مورد نکوهش قرار می گیرد. جرم آن هم بیش از حد تصور سنگین است: زناکار باید کشته شود. این دلیل کاملا ساده  و در عین حال  پیچیده ای دارد. جمله ی فوق از" آکور بن یاقه " کلید اصلی را به ما می دهد : زناکاری مفهوم وراثت را که بنیان حفظ جامعه ی طبقاتی پدرشاهی است از بین می برد. از سلیمان نبی باز می شنویم :

"ای پسرانم مرا بشنوید و از سخنانم انحراف مورزید ،طریق خود را از زن زانی دور ساز ، و به در خانه ی او نزدیک مشو . مبادا عنفوان جوانی خود را به دیگران بدهی و سالهای خویش را به ستم کیشان و غریبان از اموال تو سیر شوند....."

و نیز

"اوامر مرا نگاه دار تا زنده بمانی ... تا تو را از زن اجنبی دور نگاه دارد و از زن غریبی که سخنان تملق آمیز می گوید...."
"آب را از منبع خود بنوش و نهرهای جاری را از چشمه ی خویش.اما آب  جوی های تو بیرون خواهد ریخت و نهرهای آب در شوراع عام ،  و از آن خودت به تنهایی خواهد بود و نه از آن غریبان با تو...لیکن ای پسر من ، چرا از زن بیگانه فریفته شوی؟ و سینه ی زن غریب را در برگیری؟ "

مالکیت اصلی اقوام دامپرور برخلاف اقوام کشاورز ، نه بر زمین که براحشام استوار است. بنابراین مفهوم وراثت جهت حفظ مالکیت و بنیان های قبیله و خانواده ی هسته ای بسیار اهمیت می یابد. برای کشاورز پدرسالار ، فرزندان حتی اگر از غریبه ها زن بگیرند و یا در روابط جنسی آزاد عمل کنند بازهم مالکیت بر زمین آنها را در حیطه ی یک سرزمین مشخص باقی نگاه می دارد. اما در مورد اقوام دامپرور چنین نیست و ازدواج با غریبه ها ، روابط نامشخص جنسی ، وراثت را از بین برده و موجب تغییر مالکیت از  قبیله ی خودی به قبیله ی بیگانه  می شود. ادیان سامی که در واقع  مانیفست جامعه ی طبقاتی اقوام دامپرور است، در معرض خطر قلمرو زدایی از خویشتن است. به همین سبب همیشه با مفاهیم قلمروزدا مانند وسوسه ، میل ، سیالیت ، سرگردانی ، آزادمنشی دست به گریبان بوده و مداوما برعلیه آنها موضع گیری می کند. تورات قوم یهود را سرگردان توصیف می کند. این سرگردانی و عدم مالکیت ناشی از فوبیای اقوام دامپرور است. قوم بنی اسرائیل مداوما به موسی و پیامبران بعدی فشار می آورند که به سبب مصایب ، او و یهوه را رها خواهند ساخت. مالکیت زمین برای انتقال  و تولید دستگاه های حکومتی وجود ندارد بنابراین آنها مجبور هستند بر  حفظ وراثت و بیگانه ستیزی تکیه کنند. مرزهای قوم و مالکیت با تاکید بر وراثت و اطاعت از پدر و مادر حفظ می شود.

 بنابراین دلیل تاریخی و ماتریالیستی نفی  شدید  زناکاری و روابط آزاد جنسی توسط ادیان سامی  نتیجه ی تاریخی حفظ وراثت و مالکیت است که برای حفظ جامعه طبقاتی اقوام دامپرور ضرورت دارد.