zaterdag 27 november 2010

تزهایی درباره ی ورزش

ورزش در نهانی ترین معنای غایی خود چیزی نیست جز انتقام از ارزش مصرف. کاری که ورزشکار انجام می دهد الزاما باید پوچ و عبث باشد ، و با منطق ارزش مصرف ، چیزی جز سختکوشی سیزیوف وار ِ انسان پروتستانی و آنگلوساکسونی امروزی نیست.ورزشکار با ریاضت جسمانی خویش ، در مقابل ارزش های نمادینی که جامعه و هواخواهان به قهرمان می بخشند ، ارزش مصرف خود را قربانی می کند. عمل قهرمان به سبب ماهیت کنش او ارزشمند نیست بلکه به سبب برتری در توانایی و نمایش انجام کار است.

زردپوستان که برای ارزشگذاری ساختار پدرشاهی از ظواهر مردانه محروم هستند ، تلاش می کنند تا مردانگی را با رقابت های نمادین ورزش های رزمی ، بازتولید کنند. نقص فیزیکی چشم بادامی ها با جنبه های نمایشی  حرکات رزمی  جبران می شود. همدستی چندش آور نژاد های آنگلوساکسونی و مغولی ، در فیلم های رزمی ، اکشن و رقابت های ورزشی نمایان است. ورزش در واقع ، سازش میان نگاه نوستالوژیک انسان اروپایی به عصر قهرمانی هلنی  با روحیه سختکوشی پروتستانی است که کل جهان را به تقلید میمون وار از آن ترغیب می کند.

تماشای برتری نیروهای محرکه تحت عنوان یک انسان جسمانی ، لذتی نخواهد داشت اگر در بن مایه ، از پوچی خود انتقام نگیریم . در واقع توده ها ، پوچ هستند ، چون ارزش مصرف آنها قربانی شده است اما آنها با ارزش گذاری های نمادین حول فعالیت های رقابتی  پوچ خود ، از ماهیت ارزش مصرفی فعالیت های خود انتقام می گیرند. ما وقتی کار می کنیم یا غذا درست می کنیم و می خوریم ، کنش ما ، ماهیتی دارد که احتمالا با آب در هاون کوبیدن یا قابلمه ی خالی روی آتش نهادن تفاوت دارد. عمل ما ، بیانگر ارزش مصرف ماست. اما فعالیت ورزشی ، به خودی خود دقیقا پوچ و بدون ارزش  مصرف است و تنها وقتی ارزش می یابد که در یک رقابت و ساختار افتراقی با فعالیت های حریف به صورت نمادین ارزش گذاری شود . بدین ترتیب از ارزش مصرف فعالیت های روزمره انتقام گرفته می شود . ما از کنش های پوچ لذت می بریم چون یک بنده ی جامعه ی طبقاتی هستیم. بنده ی جامعه طبقاتی ، در پی این است که از قربانی شدن ارزش مصرف خود ، ارزشهای نو بیافریند.  او حتی برای اینکار جانش را هم به خاطر می اندازد.

هدف دونده رسیدن به نقطه ی پایان نیست ، هدف او این است که زودتر از دیگران به نقطه ی پایان برسد ، بنابراین رسیدن به نقطه ی پایان به خودی خود هیچ ارزشی ندارد. ورزش با اضافه کردن منطق رقابتی به فعالیت های ما ارزش های تازه ای می بخشند اما صرف رقابت، ورزش نیست. مثلا اگر دو سرمایه دار با هم رقابت می کنند در عین حال فعالیت آنها میل و منافع آنها را هم ارضا می کند و واجد ارزش مصرف است. اما اگر مسئله فقط بر سر رقابت باشد و ارزش مصرف حذف شود . در این صورت ممکن است دیگران بگویند که آنها دارند لج بازی می کنند. در این صورت آنها به مفهوم بازی و  ورزش نزدیک می شوند. ورزش یعنی ارزش گذاری با فعالیت رقابتی به شرط اینکه ارزش مصرف این فعالیت ها حذف شده باشد. بنابراین ما هرگاه صرفا برای رقابت فعالیت کنیم بدون آنکه فعالیت ما بدون این رقابت پوچ باشد ، در واقع داریم ورزش می کنیم.

ممکن است ایراد گرفته شود که ورزش ، یک ارزش مصرف دارد و آن سلامتی جسمانی یا حتی روانی است ! یا حتی می توان گفت که ورزش ممکن است تنها به قصد سرگرمی به کار رود و اصلا پیروزی در رقابت، ارزشی نداشته باشد. با حذف ارزش گذاری نمادین ، ورزش به ورزش آماتوری و روزمره تبدیل می شود. پس به نظر می رسد که ورزش حرفه ای با ورزش آماتوری و شخصی ، نه در کیفیت و سطح بلکه در ماهیت با هم تفاوت دارند. هدف ورزش حرفه ای ، حذف ارزش مصرف فعالیت ها ( و در واقع انتقام گرفتن از آن و قربانی کردن آن) با ارزشگذاری های نمادین حول رقابت است.در حالیکه ورزش آماتوری ، همچنان ارزش مصرف های خودش را دارد که اصولا به منطق اقتصادی جهان روزمره تعلق دارد ( هر چند این ارزش مصرف ها اصولا غیرمستقیم به میل مرتبط می شوند ): رفع چاقی، سلامتی جسمانی ، پرورش و زیبایی اندام ، سرگرمی و...


ورزش عرصه ای است برای تقابل دو نگاه فاشیستی – آنگلوساکسونی. فاشیسم می خواهد موفقیت ورزشی را به بازنمودی از قدرت و برتری یک ملت ، دولت یا نژاد تبدیل کند چیزی که در بهره برداری های زمخت جمهوری اسلامی از  ورزش آشکار است. از سوی دیگر سرمایه داری آنگلوساکسونی ، موفقیت های ورزشی را به خود توانایی های فردی ورزشکار حواله می دهد اما برعکس رقابت ورزشی را به نمادی از رقابت سرمایه داری  تبدیل می کند.  تنها در پرتوی یک رقابت و با تزریق روحیه اعتماد به نقس و سختکوشی پروتستانی است که این توانایی های فردی بروز می کنند! ورزش و جشن ها و شادمانی های آن ، بازآرایی مانیفست های مختلف جامعه طبقاتی است تا انرا مانند یک ضیافت بیاراید. اما پیشتر در بن مایه فعالیت ورزش ، ارزش مصرف قربانی شده است. ورزشکار، این نیروی محرکه ی جامعه ی طبقاتی ، پژواکی از مرگ ماست. ما که در ضیافت ها قربانی شدن امیال و فردیت های مان را جشن می گیریم.

نقدی بر زایش تراژدی


تقابل دیونوزوسی / آپولونی برای نیچه در "زایش تراژدی" نوعی تقابل میل/زیبایی ، سرمستی/خرد، موسیقی/ کلام ، شادکامی/ شکوه ، مفهوم / آوا ، نمود/ اراده و... در عرصه ی هنر است. زن یا اثر هنری دیونوزوسی یک حوری است که با بدن فریبنده اش تو را اغوا می کند و زن آپولونی با زیبایی ایده آلش . اما تقابل دیونوزوس و آپولون ، تقابلی است فراتر از حد ِ حیطه ی هنری: این  تقابلی است میان دو ضیافت جامعه ی طبقاتی.
نوعی از ضیافت را در نظر آورید که میهمان چنگ خود را بعد از صرف ناهار می نوازد و همگان را از هنر خود بهره مند می کند.میهمانان به بحث وتبادل نظر می پردازند و از سخاوت و خرد میزبان ستایش می کنند. این جامعه ی طبقاتی مبتنی بر ضیافت آپولونی  است که روزها برگزار می شود.در ضیافت عیاشانه ی دیونوزوسی ، میهمانان در شب به باده گساری پرداخته و مست  وسرخوش به رقص و آواز می پردازند. این جامعه ی طبقاتی است که نیچه از آن ستایش می کند.
 اما نیچه در نهایت نمی تواند تا آخرین درجه تقابل دیونوزوسی و آپولونی را رمزگشایی کند. او هیچ اشاره ای به زایش دیونوزوس نمی کند ، در حالیکه می توانست راز وجودی دیونوزوس را در همین اسطوره ی زایش او بیابد: دیونوزوس از ساق پای زئوس بیرون می آید و آپولون همان خورشید است. زئوس  نماد ِ کوه المپ است و دیونوزوس که از ساق پای زئوس زاده می شود در واقع از پایه کوه زاده می شود و او نمادی  است  از فرهنگ مردم کوهپایه نشین  که  در آیین های دیونوزوسی به رقص و آواز می پرداختند ، شوخی های جنسی می کردند و پوست بز می پوشیدند. آنها همان بقایای فرهنگ مسینایی پیش از مهاجرت بودند. در حالیکه آپولون یعنی خورشید که از فراز و پشت کوه می آید ،نمادی است از مردم فراز کوه یعنی آریایی هایی که از شمال به یونان مهاجرت کردند. بنابراین تقابل آپولون / دیونوزوس ، تقابل ِ فراز کوه نشینان / پای کوه نشینان است یعنی  تقابل فرهنگ پدرسالار آریایی و فرهنگ شبه مادرسالار ِبربرها : تقابل بومی های کوهپایه نشین و آریایی هایی که مانند خورشید از پشت کوه آمده اند. اما نیچه خاستگاه هر دو ایزد را در فرهنگ آریایی می جوید.  آیین دیونوزوس نوعی نوستالوژی نسبت به تحقق خیالی ارزش مصرف در جامعه ی پیشا طبقاتی است. بنابراین آیین های دیونوزوسی برخلاف آیین های الوزیسی و مانند آن ، در شادکامی و هم آغوشی با طبیعت به سر می برند و مانند بدویان عناصر قربانی گری فراوان دارند. نیچه این تقابل جامعه ی طبقاتی میان فرادستان و فرودستان را در نظر نمی گیرد.

بگذارید به تقابل دیونوزوسی و آپولونی به شکل تقابل بز/ عقاب هم بنگریم : بز نماد ِ ماتریالیسم و مادیت وسرخوشی و میل اینجهانی است. بز و پان خاستگاه شیطان و میل و وسوسه اند. در مقابل ِ عقاب محافظ خورشید و حیوان خانگی زئوس است. او نمادی است از قدرت محافظ جامعه ی طبقاتی برعلیه امیال ِ توده ها . نیچه همچنین نسبت به این واقعیت بی تفاوت است که تراژدی به معنای " بز نر" است و اشاره ای است تحقیر امیز به پوست بزپوشان کوهپایه نشین و فرودست. نیچه در حالی از دیونوزوس به مثابه ی سرشت راستین اندیشه ی هلنی دفاع می کند که فرهنگ اشرافی پیش از عصر طلایی ، درست در نقطه ی مقابل آیین های دیونوزوسی قرار داشت و اشرافی مانند پیندار ، فرودستان را تمسخر می کردند و مردم را از دوستی با آنان بر حذر می داشتند. نیچه به طرز غریبی کدهای آشکار جامعه ی برده داری را در تقابل دیونوزوسی / آپولونی نادیده می گیرد.

به عقاب و خورشید باز می گردیم. صلیب شکسته در واقع نه صلیب که یک علامت قدیمی هند-اروپایی و نمادی از خورشید است. عقاب نیز به همین نحو نماد برتری آریایی بر آسمان است. بنابراین نازیسم  از عقاب و خورشید ( صلیب شکسته) به عنوان دو نماد ِ بزرگ ماشین جنگی خود بهره می برد. نیچه این نیروی مهلک و فاشیستی ِ اندیشه ی آریایی را که اصولا ارزش مصرف را در زیست پیشا زبانی و مادرانه می جوید در نظر نمی گیرد و به سادگی دیونوزوس ، ساتیر و نمادهای طبقه ی فرودست را هم به نفع اندیشه ی طبقه ی مسلط و فرهیخته ی هلنی مصادره می کند.

اما جامعه ی طبقاتی بدون ضیافت های روشنگری- آپولونی و ضیافت های پست مدرن -دیونوزوسی چه می شود؟ بدون موسیقی کلاسیک و رانک اند رول چه کار خواهیم کرد؟ جامعه ی طبقاتی بدون ضیافت ، گزینه ی سومی است ورای تقابل دیونوزوس و آپولون و آن "جهان پان" است.  در جهان افسون زدایی شده ی پان ، ضیافت بزرگ به چراگاهی تبدیل شده است و ما دوباره پس از نمایش بی کران همه ی سرخوشی های شبانه و سختکوشی های روزانه ، در شفق جامعه ی طبقاتی خود را در یک زندگی شبانی بی ارزش بازمی یابیم. موسیقی چوپان برخلاف دیونوزوس و آپولون، نمایشی ندارد ، مگر آنکه  بخواهد در اوج پوچی برای گوسفندان بنوازد و این درجه ی صفر نمایش و تحقیر ِ مخاطب است: رویکرد نوشتار من. اینجا نمایشی در کار نیست. اینجا هیچوقت هیچ چیز باشکوهی صحنه را نیاراسته است.

سانتریوفیوژ آناکساگوراسی


تنها دو اندیشه یهودی و آریایی وجود دارد ، اندیشه ی سومی وجود ندارد.

بنیان اندیشه ی آریایی بر این اصل استوار است که جهان ازلی است و صورت ازلی جهان هرج و مرج است ، و بنیان اندیشه ی یهودی بر این اصل استوار است که جهان از نیستی آفریده شده است و صورت ازلی جهان ، همان خدا یا اراده ای است که جهان را آفریده است.

اسطوره های یونانی و تمامی فیلسوفان  طبیعی یونانی اهل آسیای صغیر ، خاستگاه جهان را مبتنی بر هرج و مرج  (کئوس) دانسته و بوجود آمدن هستی از نیستی را محال می شمارند. در حالیکه تورات بوضوح اشاره می کند که خدا جهان را از هیچ آفرید. اما این تنها یک تفاوت نظری نیست. اندیشه ی آریایی براندیشه ی یهودی مقدم است ، حتی درنسخه ی اولیه تورات ، که از اسطوره های آفرینش بابلی اخذ شده ، اشاره می کند که خدا آفرینش خود را از بیابان بی آب و علف آغاز کرد! کائوس نشانه ی همسانی ابتدایی ایده و ماده است در حالیکه آفرینش از نیستی نشانه ی تقدم ایده بر ماده است. لوگوس ِ یونانی نیز دقیقا یک خرد کیهانی است اما نه یک خرد ِ متشخص  مانند یهوه . اکنون بگذارید دقیقتر به مسئله نگاه کنیم :
ایده کائوس نمادی از جهان مادرانه ی پیشا زبانی است ، نوعی کثرت بی پایان اما بدون ساختار و هویت مشخص. از نظر آناکساگوراس در این کائوس ، تضاد ها در دل هم و کنار یکدیگر به سر می برند. بنابراین ویژگی  بنیادین کائوس همان ویژگی عدم هویت  و همزیستی پیشینی تضادهاست. اما آفرینش خدای یهودی ، یک آفرینش مبتنی بر "کن فیکون" است یعنی می گوید باش پس آن چیز می شود. بنابراین از نظر اندیشه یهودی دنیا با زبان و ساختار آغاز می شود. یعنی با نام پدر و پیش از آن نیستی بوده است. در واقع در اندیشه ی یهودی تمامی خاطره جهان مادری محو می شود. در اندیشه یهودی زبان مقدم بر جهان است و جهان وقتی بوجود می آید که  چیزها نامیده می شود اما در اندیشه ی آریایی ، جهان بر زبان متقدم بوده و زبان وقتی آشکار می شود که جهان تضادها و تفاوت ها را بوجود می آورد.
آناکساگوراس ، ذهن را مانند یک نیروی مرکز گریز می داند که با چرخش خود ، تضادها را از کائوس جدا می کند. اما همچنان در هر جسمی ذره ای از هر جسم دیگر وجود دارد. این ذهن  از کائوس ، نظام افتراقی زبان را می سازد و مانند یک سانتریفیوژ ، با یک ماده ی کاملا نامتعین و مخلوط ، ساختاری از تفاوت ها را با نیروی گریز از مرکز خود برجای می گذارد. در الهیات یهودی ، سرچمشه ی جهان در واقع خداوندی است با صفات الهی متکثر. بنابراین ساختار یا زبان ، با نامیدن ، خود را متجسم می سازد در حالیکه در اندیشه ی آریایی ، این ماده ی کائوس است که با عمل تفاوت گذاری ، زبان و یا ساختار را ایجاد می کند.
در اندیشه ی آریایی ، میل به سوی کائوس ِ پیشا زبانی هدایت می شود. بنابراین اندیشه ی آریایی جامعه طبقاتی و پدرسالار را همواره با هسته ای نوستالوژیک از جهان پیشازبانی و مادرانه هدایت می کند.( در واقع یونانی ها برخلاف یهودی ها نتوانستند سنت مادرسالاری را از فرهنگ خود محو کنند.) از اینرو ، اندیشه ی آریایی با استفاده از مکانیزم مالیخولیا احتمالا همجنسگرایانه تر و مادر را به عنوان سرچشمه ی ارزش مصرف انتخاب می کند. در حالیکه "جایگزینی"  مکانیزم اندیشه یهودی است و زن را به عنوان سرچشمه ی ارزش مصرف برمی گزیند و از اساس منطقی دگرجنسگرا دارد !
در اندیشه ی آریایی تحقق ارزش مصرف همیشه به گذشته تعلق دارد ، به گذشته ای اسطوره ای و باستانی که باید از نو بازسازماندهی شود با سیاست هایی مانند خلوص نژادی ، بازگشت به شکوه باستانی ، همجنسگرایی اجتماعی ، رهبران کاریزما ، تجسم ِ پدر به مثابه ی قدرت و زور (و نه قانون) . اما اندیشه ی یهودی تحقق ارزش مصرف خود را در بهشتی متعلق به آینده می بیند. در بهشت عیاشانه ، در جامعه ی مبتنی بر قانون  و مبادله ی آزاد.بنابراین اندیشه ی آریایی دچار این توهم پارانویایی می شود که سرمایه داری در اصل توطئه ی یهودیان است. آنها فکر می کنند که انتخاب و جایگزینی یک زن ( مبادله ی آزاد اقتصادی و کار به خاطر منفعت) به جای مادر ( کار و مرگ داوطلبانه  به خاطر عشق به مام وطن ) یک خیانت به جامعه ی طبقاتی است.

اسطوره ی طوفان و تنبیه پدر

اسطوره ی طوفان ، تقریبا در تمامی اساطیر وجود دارد ، خاستگاه آنرا می توان از اسطوره های بابلی تا اسطوره های یونانی و مصری وسپس ایده ی قاره ی گمشده ی آتلانتیس در نزد افلاطون دنبال کرد. مضمون مشترک آن یکی است : خدا از آفرینش انسان بر روی زمین پشیمان شده و تصمیم می گیرد که آنرا از روی زمین محو کند اما مصلحان معدودی را زنده نگاه دارد. بنابراین مقدمات را برای ایجاد یک سیل ویرانگر و جهانگیر فراهم می آورد. سوای مسئله ی یافتن خاستگاه این اسطوره  ، این خاطره ای است از تنبیه پدر ، در ذهن اسطوره ای ما. پدری که خشمش مانند طوفان برمی خروشد و سپس فرومی نشیند. احتمالا از به دنیا آمدن تو پشیمان شده  و وقتی کشتی تو به زمین می نشیند ، و یا در اتاقت یا انباری خانه بیرون می یایی تو باید یک پسر یا دختر خوب باشی. چیزی باید در درون تو تغییر کرده باشد. اما همانقدر که انسانها به درون ِ زندان ها می روند ، زندان ها هم به درون انسانها می روند.

شاید در گذشته طوفانی بوده که به صورت اسطوره در آمده باشد ، اما دلیل ظهور یک اسطوره را نباید با خاستگاه آن اشتباه بگیریم . مسئله این است که چه چیز یک روایت یا داستان را به ساختاری منسجم از یک ایده ی خاطره انگیز جمعی تبدیل می کند یعنی به یک اسطوره . اسطوره ها هم به درون افراد تعلق دارند و هم به کلیت جامعه. اسطوره ها پیوند ناآگاهانه و خیالی فرد و جمع هستند همانطور که خاطره های کودکی هم به ناخودآگاه تعلق دارند هم به آگاهی ما. آنها نقطه ی پیوندی اسرارآمیز اند.

اما اسطوره ی طوفان را هنوز رمزگشایی نکرده ایم. باید به این ایده برگردیم که زمین ، در درون زهدان دریا آرام گرفته است. در اسطوره های بابلی ، اقیانوس آب شور مادر تمامی خدایان است. بنابراین فرو رفتن دوباره ی زمین و زمینیان در زهدان آبها ، نوعی تخیل زایش دوباره است . این زایش دوباره را در اسطوره ی طوفان "دو کالیون" می توانیم به وضوح ببینیم. اما گویی اسطوره ی طوفان ، فقط خشم خدا نیست نوعی آموزش آفرینش دوباره هم هست. در واقع ، پدر با تنبیه ِ خود اهداف اموزشی مهمل خود را هم دنبال می کند. او با تنبیه تو را دوباره ی دنیا می آورد. شاید این آموزش  و سپس تنبیه ، نمادی از مشاهده عمل دخول پدر در واژن مادر باشد ، یعنی مشاهده ی مخفیانه ی اتاق خواب والدین!
نوح یاد می گیرد که چگونه فرزندان خود را در دنیا تکثیر کند . داستان بعدی در عهد عتیق ( پیدایش) که بعد از اسطوره ی طوفان می آید از نظر ساختاری کاملا به اصل داستان مرتبط است : نوح در خیمه ی خود باده گساری کرده و از فرط مستی عریان می شود. پسر کوچکتر او را در خیمه اش مست و عریان یافته و بعد برادران دیگر از عقب به او نزدیک می شوند تا او را بپوشانند.  نوح بعد از مستی ، ابنای پسری را که عریانی او را در ابتدا دیده بود نفرین می کند :

"نوح بعد از طوفان به فلاحت زمین شروع کرد و تاکستانی غرس نمود و شراب نوشیده ومست شد و در خیمه ی خود عریان گردید . حام پدر کنعان ، برهنگی پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون خبر داد . و سام و یافث ، ردا را گرفته بر کتف خود نهادند و پس پس رفته ، برهنگی پدر خود را پوشاندند و روی ایشان باز هم به عقب بود تا برهنگی پدر خود را نبینند. و نوح از مستی به هوش آمده و دریافت که پسر کهترس با وی چه کرده بود . پس گفت : کنعان ملعون باد ! برای برادران خود بنده ی بندگان باشد. خدا سام و یافث را وسعت دهد ، و در خیمه های سام ساکن شود ، و کنعان بنده او باشد."(!)

این نوعی خاطره ی مچ گیری فرزندان است. در واقع در اسطوره ی عهد عتیق ، داستان برعکس تعریف می شود: ابتدا خدا انسانها را به سبب شرارتشان تنبیه می کند اما بعدا دلیل این تنبیه را به صورت استعاری در فضولی پسر کوچکتر از اتاق خواب های والدین خود می داند. بنابراین باید داستان را سر به ته بخوانیم تا به صورت استعاری دریابیم که اسطوره چه می خواهد بگوید : پدر ! نه !

به نظرم باید این نظریه فروید  در مورد انتخاب آلت در مرحله ی تکامل بلوغ جنسی را با این ایده کامل کرد که شاشیدن معمولا عمل نمادین و بعضا اجتماعی ِ انتخاب آلت و تمرکز جنسی بر روی آلت است که برون ریزی خشم آلود و عجولانه ی ادرار را استعلایی می کند . بول معمولا کنش نیرومند پدرانه است و توانایی  به انجام ماهرانه و نمایشی آن  یعنی در حالت ایستاده، نقش سرکوبگر جنسیتی مردان را تقویت می کند.چیزی که اسطوره ی طوفان به خوبی نشان می دهد. بنابراین کسانی که عادت دارند ایستاده  ادرار کنند معمولا تمایل زیادی به پذیرش ساختارهای سرکوبگر اجتماعی دارند !

دیالکتیک ارزش مصرف


"آزادی نه در ارضای میل که در حذف میل است"
اپیکتتوس رواقی

این یعنی فراروی از ارزش مصرف بدون تحقق ارزش مصرف. درست برعکس است : شما تنها با ارضای میل است که از شر آن رها می شوید. بین این دو جمله تفاوت بسیاری است : شما می خورد چون از گرسنگی در رنج هستید . شما می خورید تا از گرسنگی در رنج نباشید.  در جمله ی اول ، دلیل خوردن شما گرسنه بودن است ، در جمله دوم دلیل خوردن شما گرسنه نشدن است. در جمله ی اول شما حیوان هستید. در جمله ی دوم شما انسان هستید. در جمله ی اول ارزش مصرفی وجود ندارد فقط احساس گرسنگی باعث خوردن می شود . اما در جمله ی دوم ارزش مصرف وجود دارد چون آگاهی از گرسنگی باعث غذا خوردن شما می شود. این پیشرفت بزرگی برای بشریت است : درک شی حاضر به مثابه غیاب شی دیگری.

احتمالا متوجه اهمیت و پیچیدگی این قضیه نشدید. اما خوب مهم نیست. بگذارید مثالی را برایتان بزنم : شما تا جلوی در یک فاحشه خانه می روید اما احساس گناه کرده و باز می گردید . اما چند قدمی بیشتر برنمی دارید که ناگهان به سرعت به طرف در فاحشه خانه بازمی گردید.در دفعه ی اول که به سمت فاحشه خانه می روید شما خودتان هستید. یک من برای ارضای شهوت. دفعه ی دوم فقط شهوت شماست که شما را با خود می برد .انسان در مسیر تکامل خود هم چنین کاری می کند: ابتدا در جامعه ی بدوی تا آستانه ی ارزش مصرف می رود سپس در جامعه طبقاتی قربانی می گردد و ناگهان به طرف تحقق ارزش مصرف هجوم می برد. شهوت با نیروی غیاب خود عمل می کند. شما می توانید به جلو نروید اما نمی توانید بازگردید. این یعنی راز تمامی انسان.

میل ستاره است. مرگ سیاهچاله است. میل آن خورشیدی است که خدا انرا تصاحب کرده و اجازه نمی دهد کسی به آن نزدیک شود. روزی میل منفجر خواهد شد و به سیاه چاله ی مرگ تبدیل خواهد شد. میل با منطق وفور و فراوانی عمل می کند. می خواهد به همه جا بسط پیدا کند. امراجتماعی اینک توسط میل هدایت می شود. میل مانند خورشید می خواهد درجه ی صفر ارزش مصرف باشد : یعنی وفور و فراوانی. وقتی بدی ترتیب میل و ارزش مصرف تحقق یابد ، ستاره منفجر می شود و سیاهچاله ی مرگ همه چیز را به سمت خویش خواهد کشید.

مرد در هنگام نزدیکی با زن ، او را مصرف نمی کند بلکه خود را مانند یک عنکبوت قربانی می کند. مرد چیزی را نمی شکافد ، چیزی را مصرف نمی کند بلکه برعکس چیزی را به زن می دهد . شما در یک فروشگاه اشیا را خریداری می کنید. پس شما می خرید و مصرف می کنید. اما اگر ناگهان اشیای فروشگاه را مجانی اعلام کنند ، این شما هستید که مصرف می شوید. درست مثل مسابقه ی ماست خوری. مسئله مقدار ماست نیست مسئله مقدار توانایی  وسرعت شما در خوردن آن است.  در درجه ی صفر ارزش مصرف ، در وفور و فراوانی ، این شما هستید که تا نقطه ی مرگ مصرف می شوید.

در فیلم چارلی و کارخانه ی شکلات سازی کارخانه در واقع جهان وفور و فراوانی است. جهانی از خوردنی ها با رودخانه ای از شکلات. در این درجه ی صفر ارزش مصرف چارلی همچنان کودک زاهدمنش جامعه ی طبقاتی باقی می ماند. پسربچه ی چاق نمادی از غریزه ی میل و دیگری غریزه ی مرگ و تخریب است. کارخانه در واقع صحنه ی بدویت پست مدرنیته است صحنه ای پاتافیزیکی که منطق اودیپی میل کودکان به مصرف بیشتر  باعث قربانی شدن آنان می شود.

فقر شناسی

فقر یک موقعیت پارادوکسیکال شهری است. فقر باعث محرومیت شما از فرصت ها ، امکانات و موقعیت های رقابتی می شود در عین حال این محرومیت از فرصت ها موجب فقر هم می شود. ایدئولوژی سرمایه داری رقابتی با واژگونی مضحک خود می گوید : شما فقیر هستید چون نتوانستید از فرصت ها برای پیشرفت فردی در جامعه استفاده کنید. اما اگر این سئوال ادامه پیدا کند پارادوکس آشکار می شود: چرا آنها نتوانستند از این فرصت ها استفاده کنند ؟ چون فقیر بودند. مثلا می گویند یک کارگر ساده باید هم فقیر باشد چون ازموقعیت تحصیل استفاده نکرده است ، اما چرا استفاده نکرده است؟ چون از اول فقیر بوده است. چون در محله ای فقیرنشین با والدینی کم سواد و در نتیجه بی توجه ، سطح آموزش پایین و ضرورت کار کودکان برای تامین معاش خانواده بزرگ شده است. پس یک پارادوکس وجود دارد. اما کژدیسگی ها و دروغ های ایدئولوژی به همین جا ختم نمی شود : اصلا یک کارگر ساده چرا باید فقیر باشد ؟ مسئله اصلی اینجاست که او بسیار کمتر از مقدار ثروتی که تولید می کند و خدماتی که انجام می دهد ، معادلی از همان ثروت دریافت می کند. مسئله ی اصلی وجود نرخ استثمار است و نه مسئله ی برابری حقوق ها و یا کاهش اختلاف سطح دستمزدها . از نگاه مدیریتی چرا باید اصلا شغلی وجود داشته باشد که کسی با اشتغال بدان نتواند معاش خود را تامین کند ؟ خوب چرا اصلا چنین شغلی را حذف نمی کنید؟ اگر این حرفه  لازم بوده و ارزشمند است پس چرا کارگران این حرفه بسته به ارزش کار خود مزد دریافت نمی کنند؟ اینها همه ی پارادوکسهایی است که فقر تولید می کند.


فقر همچنین یک موقعیت زیستی است که هیچ سوژه ی سخنگویی تولید نمی کند. سوژه ی سخنگو باید در موقعیت غیرپارادوکسیکال یا غیرپروبلماتیک باشد یعنی در موقعیت مشخص مالکیت و قدرت. فوکو تصور می کرد که سوژه ی سخنگو یک چشم انداز قدرت است اما او هیچ درکی از این مسئله نداشت که بعد دیگر این قدرت ، مالکیت است. در واقع پیش از هر چیز قدرت سخن نمی گوید ، مالک سخن می گوید. بگذارید مثالی بزنم تا مسئله واضح شود . دوگانه ی استاد / دانشجو را در نظر بگیرید. وقتی استاد درسی تدریس می کند و نظر خود را می دهد ، این گفته به معنای انتقال دانش از استاد به دانشجو قلمداد می شود. اما وقتی دانشجو ، دانش خود را در قالب یک پایان نامه منتقل می کند نام آنرا دفاعیه می گذارند. در واقع از پیش فرض گرفته می شود که استاد مالک دانش است حتی اگر دانشجو سخن بگوید باز هم در موقعیت انفعالی قرار دارد و در نهایت استاد است که وجود دانش را در دانشجو تشخیص می دهد ! بنابراین سوژه ی سخنگو مالک است ونه قدرت. مسئله بر سر دستیابی به موقعیت سخنگو نیست بلکه مسئله بر سر مالکیت انحصاری  و خصوصی بر دانش است. در اصل چارچوب نظری مارکسیسم که صحنه ای از جنگ اجتماعی ِ مالکیت های خصوصی را نشان می دهد ، از حیطه ی انتزاعی متافیزیک قدرت فوکو  بسیار برتر و واقعی تر است.

فقرشناسی دانشی است که تلاش می کند از درون تجربه ی زیستی پارادوکسیکال فقرا تولید شود. این نوعی روش شناسی درمانی - نوشتاری است. فقرا هنگام برخورد با پارادوکس های زندگی با پذیرش بیمارگون جامعه ی طبقاتی ، آنرا در خود فرو می برند و خشم خود را متوجه خود می کنند. یکی از نتایج این پس روی روانی ، مذهب است. سرمایه داری به آنها تلقین می کند که شکست آنها نتیجه ی اشتباهات فردی در تصمیم گیری ، سرنوشت و یا عدم اعتماد به نفس و ... است. اینها همه از فقیر یک مازوخیست می سازد. بنابراین فقرشناسی ،نوعی درمان نوشتاری هم هست. فقیر موقعیت زیستی خود را بازگو می کند ، عواطف  ومظالم خود را به مخاطب به مثابه یک همدرد منتقل می کند و با ضدانتقال روبرو می شود. در موقعیت خودآگاهانه نوشتن ، این پارادوکسها را از نو سامان بندی کرده و شیوه های کنش اگاهانه ی اجتماعی و مبارزاتی را از ماحصل این نوشتار بیرون می کشد. پس فقرا باید بتوانند  تجارب زیستی خود را بنویسند. از دوستان  و نزدیکان خود بخواهید که بنویسند. آنها خواهند پرسید در مورد چه چیز یا چه کس ؟ مردم تصور می کنند که لازمه ی نوشتن ، نوعی دانش انحصاری روشنفکران و دانشمندان است. این تصوری کاذب است و باید آنرا دور ریخت. شاید وبلاگ ها بتوانند ابزارهایی برای تکثیر نوشتار باشند. موتورهای نوشتاری که همزمان کلینیک های مولفین خود هم هستند.

یک نمونه از پارادوکس هایی که در تجربه ی زیستی خود روبرو شدم موقعیت پارادوکسیکال مستاجر است. معمولا خانه های متراژ بالا در محلات طبقه ی متوسط و به بالا را به خانواده های پرجمعیت اجاره نمی دهند همچنین افزایش متراژ خانه ، افزایش کرایه ی خانه را به همراه دارد : بنابراین یک خانواده فقیر و پرجمعیت عملا نمی تواند خانه ای مناسب کرایه کند.پرولتاریا  شهروند نیست  چون همیشه در معرض تبعید و اخراج از شهر قرار دارد. افزایش سه تا چهار برابر اجاره ها ، منجر به تبعید عملی پرولتاریا به حاشیه های شهری می شود.نتیجه اینکه خوابگاه هایی در اطراف شهرهایی مانند تهران بوجود می آید اینها پرولترهایی هستند که در شهر کار می کنند، اما گویا لیاقت ندارند که در شهر زندگی کنند! همچنین ساعات فراغت او هم همیشه رو به کاهش است . هجوم دیگری برای نابودی پرولتاریا آغاز شده است ، با وجود سه و چهار برابر شدن نرخ اجاره بهای خانه توسط ماشین جنگی فاشیسم و نیروی سوداگر و مافیای بورژوازی ، طبقه کارگر باید ساعات کاری خود را چند برابر افزایش دهد تا همان سطح زندگی گذشته را داشته باشد. اما متاسفانه شبانه روز 24 ساعت است. این یعنی اخراج عظیم نیروی کار به سوی زاغه نشینی و حاشیه نشینی . هیچ رسانه ای نمی گوید که چرا پرولتاریا برای اجاره ی قوطی کبریت های بورژوازی باید پول خونش را بدهد ، نمی گوید چون باصن بورژوازی فرهنگی در زمین گرم و نرم بازار آزاد تخم گذاشته است.

وراثت و زناکاری

به سبب سه چیز زمین متزلزل می شود و به سبب چهار که آنها را تحمل نتواند کرد :
به سبب غلامی که سلطنت می کند ، و احمقی که از غذا سیر شده باشد ،
به سبب زن مکروهه چون منکوحه شود و کنیز وقتی که وارث خاتون خود گردد.

"از کتاب امثال سلیمان نبی"

در ادیان سامی ، زنا و زن زانی با تاکیدی معنادار مورد نکوهش قرار می گیرد. جرم آن هم بیش از حد تصور سنگین است: زناکار باید کشته شود. این دلیل کاملا ساده  و در عین حال  پیچیده ای دارد. جمله ی فوق از" آکور بن یاقه " کلید اصلی را به ما می دهد : زناکاری مفهوم وراثت را که بنیان حفظ جامعه ی طبقاتی پدرشاهی است از بین می برد. از سلیمان نبی باز می شنویم :

"ای پسرانم مرا بشنوید و از سخنانم انحراف مورزید ،طریق خود را از زن زانی دور ساز ، و به در خانه ی او نزدیک مشو . مبادا عنفوان جوانی خود را به دیگران بدهی و سالهای خویش را به ستم کیشان و غریبان از اموال تو سیر شوند....."

و نیز

"اوامر مرا نگاه دار تا زنده بمانی ... تا تو را از زن اجنبی دور نگاه دارد و از زن غریبی که سخنان تملق آمیز می گوید...."
"آب را از منبع خود بنوش و نهرهای جاری را از چشمه ی خویش.اما آب  جوی های تو بیرون خواهد ریخت و نهرهای آب در شوراع عام ،  و از آن خودت به تنهایی خواهد بود و نه از آن غریبان با تو...لیکن ای پسر من ، چرا از زن بیگانه فریفته شوی؟ و سینه ی زن غریب را در برگیری؟ "

مالکیت اصلی اقوام دامپرور برخلاف اقوام کشاورز ، نه بر زمین که براحشام استوار است. بنابراین مفهوم وراثت جهت حفظ مالکیت و بنیان های قبیله و خانواده ی هسته ای بسیار اهمیت می یابد. برای کشاورز پدرسالار ، فرزندان حتی اگر از غریبه ها زن بگیرند و یا در روابط جنسی آزاد عمل کنند بازهم مالکیت بر زمین آنها را در حیطه ی یک سرزمین مشخص باقی نگاه می دارد. اما در مورد اقوام دامپرور چنین نیست و ازدواج با غریبه ها ، روابط نامشخص جنسی ، وراثت را از بین برده و موجب تغییر مالکیت از  قبیله ی خودی به قبیله ی بیگانه  می شود. ادیان سامی که در واقع  مانیفست جامعه ی طبقاتی اقوام دامپرور است، در معرض خطر قلمرو زدایی از خویشتن است. به همین سبب همیشه با مفاهیم قلمروزدا مانند وسوسه ، میل ، سیالیت ، سرگردانی ، آزادمنشی دست به گریبان بوده و مداوما برعلیه آنها موضع گیری می کند. تورات قوم یهود را سرگردان توصیف می کند. این سرگردانی و عدم مالکیت ناشی از فوبیای اقوام دامپرور است. قوم بنی اسرائیل مداوما به موسی و پیامبران بعدی فشار می آورند که به سبب مصایب ، او و یهوه را رها خواهند ساخت. مالکیت زمین برای انتقال  و تولید دستگاه های حکومتی وجود ندارد بنابراین آنها مجبور هستند بر  حفظ وراثت و بیگانه ستیزی تکیه کنند. مرزهای قوم و مالکیت با تاکید بر وراثت و اطاعت از پدر و مادر حفظ می شود.

 بنابراین دلیل تاریخی و ماتریالیستی نفی  شدید  زناکاری و روابط آزاد جنسی توسط ادیان سامی  نتیجه ی تاریخی حفظ وراثت و مالکیت است که برای حفظ جامعه طبقاتی اقوام دامپرور ضرورت دارد.

ملیت

من ایرانی نیستم. من یک پناهجو هستم چون  در سرزمینی که من در آن به دنیا آمده ام هنوز سرپناهی ندارم. من در اینجا زاییده نشدم ، زایده شدم.  زندگی نکردم ، زنده ماندم . من را فقط از این جهت زاییدند که مادرم را گاییدند.

من خدمات بی شماری در برای خانواده و کشورم انجام دادم. من بودم که کوپن های خانواده ام را پنج نفره کردم ، مدارس سه شیفته را من اختراع کردم. اگر من نبودم که  کتک بخورم ، هیچ بسیجی نمی توانست مدیر و ناظم مدرسه بشود. وقتی به اندازه ی کافی بزرگ شوی که بتوانی  آدم بکشی و آنقدر بزرگ نشده باشی که ندونی واسه ی چی می کشی ، آنگاه خواهند گفت که باید به سربازی بروی و به کشورت خدمت کنی. سئوال اصلی این بود که این دین از کجا آمده بود ؟ من با امکانات کشورم بزرگ شده بودم ! اما تا کنون هیچ چیز را به من مجانی نداده اند. نه! من سرباز زدم و سرباز نشدم . بسیار خوب شما برخلاف من ، می توانید ایرانی بمانید و به ایرانی بودنتان افتخار کنید ،به هر حال  این هویت هیچ مزایایی برای شما نخواهد داشت. اما اگر تاکنون نفهمیده اید هیچوقت دیگر هم نخواهید فهمید که بودن برای زیستن کافی است. 
می گویند مردمان یک ملت ، فرهنگ ، زبان و سرنوشت یکسانی دارند. آیا من با مدیر متکبر و ابله شرکتم و صاحبخانه ی مفت خورم سرنوشت یکسانی دارم ؟ آیا یکسان زندگی می کنیم یا در یک شهر ، در یک محیط کاری اما در دو دنیای متفاوت زندگی می کنیم؟ فرهنگ یکسان ؟ نه ما فقط کتابهای درسی یکسانی داشتیم ! تلویزیون همه ی ما چند تا کانال بیشتر نداشت ! ما همه  اردک منقار دراز را در رازبقا و خرکاری اوشین را با هم دیده ایم. ما همه در زمان جنگ فقط  همسایه نبودیم، هم پناهگاه هم بودیم . اینها چیزهای یکسان ما بود! و وقتی من انتخاب کردم. و وقتی همه ی ما انتخاب کنیم نشانی از سنت ها و خرافات و مذاهب و این مثلا فرهنگ کثیف شرقی برجای نخواهد ماند. چون هیچ کس ، حق انتخاب نداشتن را انتخاب نخواهد کرد.

افسانه ی آرش کمانگیر بدرستی خاطرنشان می سازذ که مرزهای یک ملیت  را برد کمان قدرت تعیین می کند. گستره ی یک ملت به اندازه طول شلاق خداوندان آن است. یک ملت بزرگتر تنها یک گله ی وحشی تر است. و تو برای اینکه له نشوی باید همراه با آنها به سوی پرتگاه بدوی.
 روزی خانواده ها آموختند که با قربانی کردن فرزندانشان می توانند امپراتوری های بزرگ تشکیل دهند. ماشین های جنگی خانواده براه افتادند و آنها از ما می خواستند خون و عرق خود را نثار این ماشین کنیم.نجارها هرچه گهواره های بیشتری می ساختند ، تابوت های بیشتری هم سفارش می گرفتند .شما خواهید گفت: اما پدر و مادرم مرا دوست دارند.اما آنها فقط فرزندشان را دوست  دارند و نه شما را.و اینکه شما فرزند آنها هستید کاملا اتفاقی است.  باز هم نفهمیدید که بودن برای زیستن کافی است.

مرگ


استعاره ، باز کردن یک حفره در دایره ی تنگ ِ واژگان است. کلمات به درون  فضایی جدید از خلاء ریزش می کنند . وقتی واژگان پیرامون این فضای آرایش جدید می یابند ، آنجا خانه ی دیگری در زبان می شود و مفاهیم شکل می گیرند . ما در این فضای جدید اما خودساخته احساس راحتی می کنیم . این آسایش دوباره در خانه ای جدید ، همان شناخت است:توهم ِ گریز از یک رشته ی دلالت  به رشته دلالت های دیگر. استعاره ، قطار نوشتار را مانند عوض کردن ریل ،  به راهی دیگر می برد. اما در واقع این یک برون ریزی است ، یک میل است ، یک انحراف است و فقط همین لذت است که کسانی که توهم شناخت دارند آنرا دستیابی به حقیقت می پندارند. تداعی آزاد  نیز  در روان کاوی درست نقش  همین عوض کردن ریل قطار را ایفا می کند. از بیمار خواسته می شود که بگوید رویای او تداعی گر چه چیزی است. این درست مثل یک لحظه احساس رها شدن از دایره ی زبان است. اما این رهاشدگی ، این سرریز ، این تغییر ریل ، موقتی است و ما بار دیگر خود را داخل زبان می یابیم.


ما فضای یک خانه را نمی بینیم ، دیوارها را می بینیم ، فضای خانه احساس می شود ، فضا چیزی است که ما آنرا زیست می کنیم. ما نمی توانیم فضا را احساس کنیم مگر با دیوارها ، با افق ، با مرزهابندی ها . ما نمی توانیم سکوت بی مانند ابژه ها را بشکنیم تا از واقعیت خود سخن بگویند اما می توانیم آنها را با زبان خود احساس کنیم . همان طور که فضا را با دیوارها. اودیپ می خواهد از هزارتو بگذرد. وقتی از یک دو راهی یکی را انتخاب می کنی . از این پس محکوم هستی که با تردیدی همیشگی به راه خود ادامه دهی. شاید راهی که نرفته ای درست بوده است و تنها این راه نرفته بود که  تو را به فضای خالی و آزاد می رساند. جایی که بدون دیوارها در فضای کیهانی ابژه ها شناور می شوی. این همان مرگ است. بنابراین مرگ همیشه برای ما نوعی بیرون زدن از زبان است. و بنابراین بیرون زدن از اندیشه. بدون اینکه آگاهی داشته باشی وجود خود را احساس کنی: اینچیزی است که ما از ابژه ها انتظار داریم. زیستن بدون آگاهی ، احساس فضا بدون دیوار ، مفهوم رهایی که با پرواز پرندگان قیاس می شود ، از همین روست. این چیزی است که ما از مرگ خود انتظار داریم. تو از زبان خودت بیرون بپری و ناگهان خود را معلق  آنور آینه  بیابی.
اما تعلیق ، فقط دوراهی ها هستند ، تنها پرسش ها تو را معلق باقی می گذارند .پرسش ها یادگارهای زنانگی اند. بگذار لحظه ای را تصور کنیم که تو بر سر دو راهی می مانی  وتعلیق یک پرسش را احساس می کنی. لحظه ای که تو در مقابل مسئله ی مرگ باقی می مانی. زمانی که حفره آماده است تا تو را به قلمروی ناشناخته ببرد اما تو باقی می مانی. در فیلم ماتریکس قهرمان داستان در نهایت از طریق اعوجاج یک سطح آینه ای وارد یک حفره شده و به جهان واقعی پرتاب می شود. کل این فرآیند همان مردن وبیرون پرتاب شدن از زبان است از طریق حفره ی میل. اما ما هیچگاه واقعا از حفره های زبان به بیرون زبان پرتاب نمی شویم. ما فقط خود و زبان را از داخل زبان گسترش می دهیم.
پس در زبان هیچگاه حفره ای برای تعلیق ابدی وجود ندارد. اما زبان ، دو راهی ها یا بهتر بگوییم پرسش هایی برای انتخاب و جواب دادن دارد که ما در این پرسش ها به تعلیق و لذت آن می رسیم. این همان ندانستن در آغوش زنی است که قرار است جای فضای معلق ابدی زهدان مادر را بگیرد. و البته شاید هیچوقت ما را راضی نگاه ندارد. اما من می خواهم حرفهای خیلی مهمتری بزنم : پرسش چیست ؟ دست بردارید از عامیانه فکر کردن . مسئله ی اصلی خود ماهیت  و هستی پرسش است و نه پاسخ دادن به آن. سقراط در مکالمه ی فایدو هم بر سر دو راهی می ماند. دو راهی میان فنا و بقای بعد از مرگ . این را می توان یک عقده ی سقراطی خواند: میل به بیرون زدن از زبان و فرار از تعلیق زنانه ی پرسش. مرگ را تبدیل به پایان یک مکالمه کردن. گویی فلسفیدن می تواند سکوی پرش از زبان به بیرون باشد.
پرسش زن است ، یک لحظه تغییر ریل ، یک لحظه غافلگیری قطار اندیشه و نوشتار . یک تعلیق در سر دو راهی. یک ماندگاری بی پایان در جلوی آینه بدون آنکه واقعا حفره ای در داخل آینه ایجاد شود.

مهاجرها

مالکیت خصوصی یک عنصر روستایی در درون شهر است. سرمایه دارهای ایرانی امروزی ، همان دهاتی هایی دیروزی هستند با بقچه ای از  زن و بچه و لوازم خصوصی که به چوب غیرت و ناموس پرستی خود بسته اند. 

یک احمق فقیر ، احمق است . یک احمق ثروتمند ، ثروتمند است!

سرمایه دارها ، قانونی دزدی می کنند ، مهاجران غیرقانونی کار می کنند.
مهاجر از مرزهای ملیت تخطی می کند ، سرمایه دار از مرزهای انسانیت.

سرمایه دارها می گویند رمز موفقیت در جلب اعتماد دیگران است ، اما مهاجرین فقط با مفت کارکردن می توانند اعتماد دیگران را جلب کنند. سرمایه دارها می گویند باید اعتماد به نفس داشت اما مهاجرین چگونه می توانند اعتماد به نفس داشته باشند وقتی حتی شناسنامه هم ندارند.

یک ایرانی پولدار ، موفق است ، یک افغانی پولدار ، قاچاقچی است!

 بیکاری یک سرمایه دار ، ریاست است و بیکاری یک کارگر، آشوب ، اعتصاب و اخلال در نظم عمومی !

مدیریت اسمی است  که سرمایه دار برای تن آسایی و امر و نهی خود انتخاب می کند. اما تن آسایی کارگران ولگردی و تن آسایی مهاجرین دربه دری است.

کارگری که از حق خود و طبقه اش دفاع کند ، متهم است ، سرمایه داری که از حق مشتری اش دفاع کند، وکیل است.این فلسفه ی وجودی دادگاه است.


بورژوازی با وقاحت تمام و با ترس از کمونیسم  میگوید: آیا درست  است که دستمزد پزشک و فراش برابر باشد؟ نه حق با شماست. بهتر همین است که دستمزد پزشکان صد برابر فراش ها باشد. بهتر همین است که فراش برای گدایی به در خانه ی پزشک برود. البته نیازی به اقناع بورژوازی نیست. بورژوازی فقط یک وظیفه دارد و آن این است که از سر راه کنار برود.

فقر شناسی

دو نوع فقیر وجود دارد : فقیری که پول ندارد به رستوران برود ، فقیری که اصلا او را به رستوران راه نمی دهند. دومی برای اولی یک کابوس است . فقرا تنها سعی نمی کنند پول دربیارند بیشتر از این باید سعی کنند  فقرشان از ظاهرشان قابل تشخیص نباشد. آنها تمام تلاش خود را در مقابل دوستان و میهمانان خود انجام می دهند تا فقر خود را پنهان کنند تا مبادا آبروشان یعنی همان موقعیت خرد ِ اجتماعی شان به خطر بیافتد . فقرشناسی دانشی است که همین رفتار را با علم می کند که جامعه با فقرا : دو نوع علم وجود دارد : علمی که غلط و اشتباه است، علمی که ارزش بحث کردن ندارد. همیشه باید بدانیم که علم دومی هم وجود دارد. این حقانیت فقرا و فقرشناسی است ، ما این حقانیت را داریم که تعیین کنیم چه چیزی ارزش دارد و چه چیزی خیر. تجربه ی زیستی ما منبع اصیلی برای این ارزشگذاری است. از هر چیز آشغالی می توان علم درست کرد : جامعه شناسی ، روان شناسی ، مدیریت و ... همیشه علم اداره ی جامعه و انسانها بوده اند . اکنون دانشی لازم است که درباره ی علم و جامعه براساس منفعت خودمان قضاوت کنیم. ما هم حق داریم هر شیاد بی سر و پایی را به ذهن خود راه ندهیم.

سوسیالیسم برای من دانشی نیست که برخلاف مثلا لیبرالیسم در اداره ی جامعه خواهان برقراری عدالت و برابری بیشتر باشد. نه . سوسیالیسم دانشی است که پرولتاریا بر اساس منفعت خود درباره ی جامعه قضاوت  می کند و واکنش نشان می دهد. در این دانش ، منفعت سوژه ی شناسنده باید آشکار شده و هرگز انکار نشود. او براساس تجربه ی زیستی  و همبستگی طبقاتی خود قضاوت می کند و از قضا کاملا مغرض است. فقرشناسی ، دانشی است که پارادوکس بورژوازی را در درک جامعه به رخش می کشد. باید فقیر باشی تا در مورد فقر دانشی داشته باشی. اما برای اینکه بتوانی موقعیتی در دانش داشته باشی نباید فقیر باشی. پس فقرشناسی اصولا غیرممکن است که  به عنوان یک دانش به رسمیت شناخته شود. هرچند همیشه یک اشاره ی گذرا در یک وبلاگ از سوی یک مارکسیست گمنام است!

موضوع دانش فقرشناسی ، فقرا و فقر نیست. فقیر ، سوژه ی شناسنده است . موضوع دانش تضاد و استیصال است. مرجع قضاوت تجربه ی زیستی یک همرزم و همدرد دیگر است. زادگاه این دانش شهرهای بزرگ و روستایی وار است. هدف این دانش ، ریشه کن کردن فقر نیست ، چون فقر ریشه کن نمی شود  بلکه فقط یک موقعیت زیستی در مقابل استثمار است، پس این غارت و استثمار است که  باید ریشه کن  شود.ما نباید اجازه دهیم مجرمان در هیبت یک منجی ظاهر شوند. جایی که علم گمان می کند با یک مشکل و پدیده ی اجتماعی روبروست در واقع با یک تضاد روبرو هستیم که تنها تجربه زیستی سوژه های تولید کننده این تضاد ، قادر به درک آن هستند.

نوشتن در خیابان های شهر تهران یک جرم است. شما نمی توانید نوشته ای را بر روی کاغذ بالای سرخودتان بگیرید در خیابان راه بروید یا بر روی در و دیوار چیزی بنویسید  جزوه ای پخش کنید ، روی کیوسک روزنامه فروشی بگذارید یا همینجوری یک تابلویی را در جایی نصب کنید. نوشته ها در انحصار مالکیت هاست. مالکیت یک مغازه ، ساختمان ویا یک کامیون. در هر حال این مالکیت است که در شهر انحصار نوشتن را برعهده دارد.نوشتن یعنی مالک بودن . من می خواهم بدانم که با این وضع مشخص ، چرا تساوی حق مالکیت بر ابزار تولید با حق مالکیت بر نوشتار تاکنون در هیچ نظریه ای بررسی نشده است؟ آیا فقرشناسی می تواند دانشی باشد برای جمع آوری نوشتارهایی که نمی توانند نوشته شوند چون مالکیتی ندارند.

ما در نظریه کجا ایستاده ایم؟

یکی از تفاوت های جانوران و گیاهان این است که گیاهان همیشه بخشهای آغازین رشد خود را در پیکره ی خود دارند. اما در جانوران مواد و بافتها همواره در حال تغییر است و برخلاف گیاهان به  یکدیگر افزوده نمی شوند.نظریه نیز نباید حیات نباتی داشته باشد. یعنی لایه های فرعی حول لایه های مرکزی اضافه شوند . دراین حیات نیاتی ، نظریه برپایه اصولی ، تعاریف و اصطلاحاتی متجسد می شود که هرگز توان تغییر و بازنگری برآن را نداشته و تنها در افزوده های  جدید به آن اضافه شده و  در نهایت شکل کژریخت و تصادفی نباتی به خود می گیرد. اصول برای یک نظریه مبارزاتی ، یک پیکره ی کلی و هماهنگ از اجزا را می سازد اما هیچ محتوای جزمی را در خود باقی نگاه نمی دارد؛ همانطورکه ارگانیسم جانوری ، در طول حیات ، ساختار  و انسجام خود را حفظ می کند اما محتویات مادی آن هیچگاه ثابت باقی نمی ماند. اصول پایه ای یک نظریه ، باید  ساختار کلی یک نظریه باشد که انسجام آنرا حفظ می کند ونه محتوای آن. چرا که محتوا همیشه وابسته به زمان و مکان خاص است. در حیات نباتی  اصول جزمیات و محتوای مادی هستند و در حیات جانوری ، اصول ، ساختار ارگانیسم .

پس نظریه می تواند اصولی داشته باشد بی آنکه این اصول به جزمیاتی تبدیل شده باشند.اما از سوی دیگر  اصول نظریه انقلابی مانند مکانیزم حقوقی یک جامعه ، نقش قانون را ایفا نمی کند ، یعنی برای تعیین حکم و استخراج بایدها و نبایدها ، به قانون ارجاع می شود اما به اصل نظریه انقلابی خیر. بلکه برعکس اصول یک نظریه انقلابی باید خود را تحت شرایط مشخص اثبات کند. در وهله ی اول بدین صورت که اصول نظریه باید با منفعت و سیادت مجریان نظریه (در مقیاس ضروری)  همخوانی داشته باشد. قانون کاری به منفعت ندارد. اما اصل نظریه انقلابی چرا. از همین رو استراتژی زاییده می شود. استراتژی شرایطی را در عملکرد پیش رو می نهد که هم با منفعت همسو است و هم با اصول. اگر تضادی بین این منفعت و اصول وجود داشته باشد ، استراتژی به عنوان سنتز باید این تضاد را حل کند.مثلا در فلسفه ی اخلاق کانت اصل اخلاقی ممکن است کاملا با منفعت فرد در تضاد باشد ، این تضاد حل ناشدنی است و اصلا اخلاقی نباید به خاطر سعادت و سیادت فرد متزلزل شود. اما  اصول یک نظریه انقلابی، باید در شرایط مشخص تضاد خود را با منفعت طبقه و مجریان این نظریه را با در قالب یک استراتژی رفع کند. اصل اخلاقی کانت برخلاف احکام الهی که از آسمان نازل می شوند جزمی و محتوایی نیست بلکه اصلی است ناشی از ساختار منطقی و تضادناپذیر. اما پویا و پیشرو نیست چون تضاد خود را با منفعت حل نمی کند. به خاطر همین اخلاق و حقوق استراتژی ندارند.

اگر استراتژی در روال عملیاتی خود ، با منفعت مجریان در جزء و کل ، حال و آینده  تضادی داشته باشد این تضاد را باید با تاکتیک حل کرد. مثلا در شطرنج استراتژی بازی بر حفظ مهره ها مبتنی است اما شما ممکن است یک سرباز بدهید تا یک وزیر بگیرید. این کار شما یک تاکتیک است. اینجا در منفعت جز و کل تضاد وجود دارد که با تاکتیک این تضاد رفع می شود. 

با درنظر گرفتن موارد فوق ما یک نظریه انقلابی دیالکتیکی خواهیم داشت. اول اینکه  اصول ، همیشه باید ساختار یک نظریه باشند و نه محتوای مادی. اصول برای حفظ انسجام یک نظریه ضروری است. دوم اینکه ، این اصول مانند قانون ارجاعی نیستند و اگر تضادی با منفعت مجریان داشته باشند باید با استراتژی این تضاد را حل کرد. سوم اگر در روال عملیاتی استراتژی ، تضادی در منفعت جزء و کل مجریان ، منفعت کنونی و آینده ی آنان وجود داشته باشد باید آنرا با تاکتیک حل کرد.

تزهایی درباره ی کارگران متخصص

یک روز خودکشی کن. روزی که پسرت برای این به دانشگاه می رود که نخواهد کاری را که  پدرش تمام عمر کرد تکرار کند.  اگر او نخواهد جان بکند ، تو جان بکن. این فلسفه ی وجودی دانشگاه آزاد است. دکانی با حرفه های رنگارنگ که قرار است تو را از سرنوشت خاکستری پدرت برهاند. اما دست آخر تو از پدرت پایین تر خواهی بود چون یک کارگر ساده ی مشغول ِ کار بهتر از یک کارگر متخصص بیکار است! 

دهقان ها اول گرسنه می شدند بعد آواره می شدند ، پرولتاریا اول آواره می شود بعد گرسنه می شود. آنچه دهقان را از پای در می آورد بلای طبیعی است و آنچه پرولتاریا را از پای در می آورد بلای اجتماعی . دهقان در برابر این مصیبت به خدا پناه می برد و پرولتر به رفیق کارگرش. بسیاری از چپ ها وقتی به کارگران متخصص برمی خورند آنها را خرده بورژوا قلمداد می کنند ، اما کسی متوجه نمی شود که این کارگران متخصص دقیقا به خاصر تخصص شان همواره درگیر دوره های کاری کوتاه مدت هستند و شباهت غریبی با کارگران فصلی  و خوشه چین دوره ی ارباب/ رعیتی دارند. هر وقت ادارات دولتی  در دوره های خاصی از سال پروژه های خود را به شرکت های ذی نفع و ذی ربط خود واگذار می کنند این کارگران متخصص فصلی برای چند ماه و حتی چند هفته استخدام می شوند!


کارگران متخصص ، از این جهت که قرار است متخصص باشند مجبور اند دوره های کارآموزی مطولی را قبل از استخدام سپری کنند.آنها استخدام نمی شوند مگر آنکه توانایی و مهارت خود را ثابت کنند. بسیاری از شرکت ها در واقع هیچ کس را استخدام نمی کنند و همیشه در همین دوره های کوتاه مدت به نام کارآموز از کارگران متخصص رایگان و بعضا ساده دل بهره می برند.

وقتی در یک آگاهی استخدام می خوانید ترجیحا خانم ، مراد  کارگر ارزان است. فمینیزه شدن کار ، استفاده از نیروی کار ارزان زنان ، افتخار اولیای امر برای ورود گسترده ی زنان به عرصه ی اجتماع قلمداد می شود. کژفهمی هم حدی دارد. کارگران متخصص زن معمولا شرایط بد کاری را می پذیرند و می توانند در اتاق های کوچک تنگ دل هم بنشینند! کارگران متخصص زن بیش از هرچیز برای جلب اعتماد و استخدام ، باید موقعیت طبقاتی و کارگری خود را انکار کنند. این گرایش در کارگران متخصص عمومیت دارد . دلیل این امر خرده بورژوا بودن آنان نیست دلیل آن اسطوره های حاکم بر محیط کاری است مثلا این اسطوره که علم و تخصص دراختیار طبقات مسلط یا فن سالاران از فرنگ برگشته است یا اگر کارگری سابقه ی کاری موفقی نداشته باشد پس تخصصی هم ندارد چون متخصص حتما پولدار و موفق است! اسطوره هایی مانند این ، کارگران متخصص را از واقعیت طبقاتی جدا می سازد.

کارگران متخصص به شیوه های کاملا پیچیده ای استثمار می شوند. یک نمونه ی آنکه معمولا گروه بسیار کوچکی از این کارگران تنها با ثبت شرکت و اجاره ی یک مکان ، مجبور به اخذ پروژه های کاری و ادامه ی حیات خود می شوند. در نهایت بسیاری از دلال های دولتی از آنها پورسانت های بالا گرفته و مالکین  نیز بخش عمده ای از درآمد آنها را غارت می کنند.بسیاری از این شرکت ها یکسال دوام نمی آورند.

انگاره طبقه ی متوسط شهری و  کنارگذاردن بخشی وسیعی از پرولتاریا ، نشان از زمختی نظری بسیاری از مارکسیست هاست. رها کنید  این مفهوم گنگ و مسخره ی طبقه ی متوسط را ! هرکس که به استخدام و استثمار در می آید می تواند بخشی از جنبش رهایی کار و زندگی باشد. شکل مسلط ایدئولوژی حاکم بر کارگران متخصص ، فن سالاری است. مارکسیست ها با آن همه نظریات عظیم الشان و راهگشای شان(!) هنوز عقلشان نرسیده است که به صورت جدی فن سالاری را نقد و تئوریزه کنند.